۵۶

42 4 12
                                    

_: چرا؟
شو ابرویی بالا انداخت و متعجب نگاهش کرد.
+: شاید چون قدرتش رو داشتم؟
برای کسی که تو تنهایی دست پا میزنه هر نور و طنابی، امیدیه که با تمام وجودش بهش چنگ بزنه. شیه گه گه برای هائو اون نور بود، نوری که به سوالهای ذهنش جواب داد، اون طناب که هر وقت تنها بود نجاتش میداد.
و حالا.... داشت روانی میشد.
تو این دو سه ماه از شیه گه گه شنیده بود که شو با آلاستور همدست بوده چون امکان نداره که یه تیکه روح بتونه سرخود کارایی انجام بده که بقیه اجزا با خبر نشن، گفته بود رفتن پیش همسر و خانواده قبلیش نشون میده که همه چیز یادشه و اونا میخوان دوباره به زمین حمله کنن. که باید با اونها مقابله کنیم و این همون خواسته پدر مادرت بوده که در این سالها براش میجنگیدن.
هائو واقعا بریده بود و دیگه هیچ توان و اعتمادی برای دفاع از شو مقابل این حرفها نداشت پس باور کرد.
اگر حق با شیه گه گه نبود شو ازش پنهان نمیکرد که همون بی صداست، اون سه ماه دنبال کی بود؟ آلاستوری که مشخص شد تو وجودش بوده؟
قاضی دنیای زیرین یکی از ترسناک ترین موجودات تو قصه های بچه ها و رمان های بزرگترها بود. شو اگر نمیدونست اون کیه چجوری انقدر بهش اعتماد داشت که خودش رو تو دهن شیر بندازه؟
یا...... چجوری تو اینهمه مدت نفهمید که رفتار های هائو چه معنی میدن؟ که هائو راجب همه حساس نیست، نمیخواد برای همه بهترین باشه و همه کارهاشو باهاشون انجام بده؟
بعضی شبا فکر میکرد که اگه شو از قبل قلبش رو به یکی دیگه نداده بود و برای کشتن قبیلش میومد، بعد ازون یک سال، باز هم انجامش میداد؟ بعد اون همه خاطره یک ذره هم وابستش نمیشد و عشقش رو جواب نمیداد؟
اگر شو کمی هائو رو تو قلبش داشت وقتی بالاخره به دادگاه عدالت رفت، مثل اینبار هیچ اهمیتی به بلایی که سر هائو میومد نمیداد؟
یا تو جنگ اگر اونها پیش قدم نمیشدن و زودتر بهشون حمله نمیکردن شمشیرش رو زیر گردن هائو نمیگرفت و از قدرت بارونش بر علیهش استفاده نمیکرد؟
جوابش تا همین چند لحظه پیش براش واضح بود؛ اون هیچ اهمیتی نمیده، چه من از دوریش و چه از زخم شمشیرش بمیرم اون فقط به اهداف و خانواده لعنتیش فکر میکنه و من هر کاریم کنم در نهایت همون هائو باقی میمونم.
و هائو.... هائو هیچوقت براش مهم نبوده.
و حالا هائو ترجیح میداد بمیره و باز هم بمیره ولی اجازه نده شو به اون خواسته های کثیفش برسه. این دقیقا همون  چیزی بود که سه چهار روز پیش به شو گفت. 

«فلش بک چهار روز قبل»

وقتی وارد اون اتاق کوچیک که حکم انباری معبد رو داشت و حالا شو در اون نگهداری میشد رفت، برای بار هزارم تو این چند وقت از بوی خون عوقی زد.
با چهره ای که سردی و تنفر رو منعکس میکرد، شو که گویا بیهوش شده بود رو از موهاش بلند کرد، دندونی از کوتاه شدنشون قروچه و حرصش رو با کوبیدن سر شو به دیوار خالی کرد.
_: انقدر خودتو به موش مردگی نزن، تو سگ جون تر از این حرفایی.
چشمهای شو اول خیلی گیج و نامتمرکز بودن و بین دیوار و صورت هائو میچرخیدن، واقعا نمیدونست چه اتفاقی داره میوفته و بعد از یک دقیقه و سیلی هائو بالاخره به حالت قبل برگشت و انگار تازه هائو رو دیده باشه یه لبخند کوچیک زد و با صدای بیجونی که به خاطر گریه، ضربه و بالا اوردن خون، زخمی شده و آسیب دیده بود با جون کندن به حرف اومد.
+: بالاخره... اومدی؟ این یارو خیلی ازم کینه داشت.... واقعا داشتم میمردم.
_: نگران نباش نمیزارم سعادت کشتنت نصیب کس دیگه ای بشه، شیه گه گه بهم قول داده بعد ازین جریان ها وقتی اون خداهای کثافت رو پیدا کردیم کاری میکنه که جلوی چشم همونا جون بی ارزشت رو بگیرم!
+: بی ارزش؟ فکر نمیکنم..... این چند وقت بیشتر از هر وقتی به این نتیجه رسیدم که من واقعا مهمم، اگر نه منو یه گوشه رها میکردید تا بمیرم نه اینکه هر روز بیاید و اینو تو صورتم بگید.
هائو پوزخندی زد، و با چهره عجیبی جلوش چمباته زد و بهش نگاه کرد.
_: گویا واقعا هم مهم بودی..... از وقتی اعلام کردیم هر کی که ازت کینه ای داره میتونه بیاد و تا جایی که نمیری خودش رو خالی کنه، حداقل صد نفر اومدن و درخواست کردن تا باهات بخوابن.....
شو با بیحالی دراز کشیده بود ولی وقتی این صدای بیخیال هائو رو شنید با وحشت خودش رو یه گوش جمع کرد، دوباره صدای نفس کشیدن و حرفهای اون فرمانده تو گوشش پخش شدن و تمام بدنش میلرزید.
هائو ابرویی بالا انداخت و با شک خودش رو به سمت شو کشید
_: نظرت چیه؟ موافقی؟
شو گوله گوله اشک میریخت و سرش رو تند تند به نشونه مخالفت تکون میداد.
_: واکنشت اصلا طبیعی نیست...... انقدر نگرانی که کسی به جز همسرت بهت دست بزنه؟
شو مثل هر روز که هائو همه مسائل رو به آکی که تو این دو هفته فهمید قبلا همسرش بوده ربط میداد، صورتش رو برگردوند و در حالی که آروم اشک میریخت سکوت کرد.
این تجربه ای بود که از کتک خوردنهاش بعد از انکار رابطه دوباره یا اظهار به فراموشی خاطراتش میخورد، بدست آورده بود.
سکوت تا چند دقیقه از طرف هیچکدوم شکسته نشد و در آخر هائو دست از خیره شدن به نیمرخ داغون شو برداشت و پیراشکی که بین کاغذ ها قایم شده بود رو جلوش پرتاب کرد.
شو اصولا اونقدر مخالفت میکرد که هائو به زور غذا رو بهش میخوروند ولی چون این روتین هفتگیش داشت روانیش میکرد، اینسری بدون هیچ حرفی پیراشکی رو برداشت و با گاز های کوچیکی که دهن پر از زخمش این اجازه رو بهش میدادن سعی کرد اون رو بجوه.
بعد از چند تلاش پر درد، شو پیراشکی رو محترمانه سر جاش برگردوند.
_: فکر میکنی الان در جایگاهی هستی که از بدمزه بودنش گله کنی؟
+: گلوم زخمه....... نمیتونم قورتش بدم.
_: به درک! از گشنگی بمیر تا ببینم برای مقاومتت دست میزنن؟ بدبخت تو اگه ذره ای براش مهم بودی که خودشو نشون میداد و الان اینجا نبودی.
+: با گفتن این حرفها میخوای به چی برسی؟ به اینکه اون منو دوست نداره؟ لیاقتمو نداره؟ نمیتونه ازم مراقبت کنه؟ که من اشتباه کردم تورو انتخاب نکردم ؟ که تو ازون قدرتمند تری؟
تمومش کن........ داری حالمو بهم میزنی.
هائو هیچوقت نمیخواست به طور مستقیم تو شکنجه دادن شو شرکت کنه ولی شو با کاراش این اجازه رو نمیداد.
هائو موجی از انرژیش رو به سینه شو کوبید و بعد با صدای بیخیال و بدون توجه به شویی که حالا خون و اون دو سه گاز پیراشکی که خورده بود رو بالا میاورد به دیوار خیره شد.
بعد از چند دقیقه سکوت هائو که گویا در دنیای دیگری غرق بود متفکرانه زبون باز کرد.
_: داشتم فکر میکردم گاهی وقتا مشکل از آدما نیست مشکل از زمانیه که با هم آشنا شدن مثلا من برای عاشق تو شدن یکمی دیر کردم، یکمی بیشتر از نهصد سال .
وقتی که عشق من برای روح پر از زخم تو چسب زخم کوچیکی بود تصمیم گرفتم زخم های بیشتری در تو به جا بذارم؛ تموم احساسات تو باید برای من باشه، اگه نمیتونم عشقت رو داشته باشم پس تنفرت رو میسازم .
چشمهای طوسی رنگ شو اشکی شده بودن و بهت زده نگاهش میکرد
+: تو..... تو چرا انقدر عوض شدی؟ از کی وجودت انقدر پر از خشم و نفرت شده؟
درسته، من باید بهت میگفتم که همون بی صدام، ولی تو از اون من متنفر بودی و من نمیخواستم انقدر زود از دستت بدم.
حق با توعه، باید‌ میگفتم که از خودم شکایت کردم تا اونا کمکمون کنن...... امّا میترسیدم! میترسیدم تو‌ از خودت بدت بیاد، خودت رو سرزنش کنی و هزار تا چیز دیگه ولی تو چرا گوش نمیدی؟ چرا نمیفهمی من نمیدونم اون آلاستور پفیوز چه غلطی کرده؟
چرا نمیفهمی تا زمانی که اون تیکه روح لعنتی از من جدا باشه من نمیتونم اون چیزی که میخوای یعنی نفرت بهت بدم؟ من ازت عصبانیم، نا امیدم و راستش رو بخوای توی وجودم دیگه هیچ اعتماد و دوست داشتنی بهت نیست چون تو دیگه اون هائویی که دوست داشتم نیستی! ولی بازم نمیتونم ازت متنفر باشم.
هائو مشتش رو بهم فشرد و تمام تلاشش رو کرد تا همین حالا گردن شو رو نشکنه
_: اگر فکر میکنی با این حرفهات میتونی من رو مجاب کنی که بکشمت، باید بگم سخت در اشتباهی!!
من از الان تا اخر عمرت فرشته عذابتم و انقدر شکنجت میدم که خودم هم باهات بمیرم، دوباره به دنیای بیای؟ باز هم پیدات میکنم و کل زندگیمو برای تنفر از تو میدم و نمیذارم اون خواسته های کثیفت محقق بشه.
قسم میخورم که تا ابد بر علیهت باشم.
+: باشه.... اگر این چیزیه که میخوای، باشه.
_: و تو....... میگی ازم متنفر نمیشی ولی چشمات وقتی هر روز به آکی اشاره میکنم دیدنیه، همین حالاشم نفرت از چشمات میباره و این..... این چیزیه که من میخوام! اینکه چشمهات رو درست مثل الان وقتی دارن احساساتشون رو به من فریاد میزنن ببینم.
+: یروز میفهمی که اشتباه کردی.
_: همین حالاشم فهمیدم! بزرگترین اشتباه من دوست داشتن تو بود!
وقتی در چوبی محکم بهم کوبیده شد شو هم با صدای آرومی که هیچوقت شنیده نشد تایید کرد.
+: بزرگترین اشتباه منم دوست داشتن تو بود.....

مرگِ ققنوس Where stories live. Discover now