۲۰

50 8 28
                                    

_: احمق نشو، تو و یا کل دنیا هم بگید کارتوعه من باور نمیکنم........
با لحن ملتمسی ادامه داد: شو میدونم سخته که این چیزارو شنیدی، میدونم توهم این مدت که پیش مامان بابا بودی بهشون علاقه مند شدی..... من میشناسمت، تو اگه میخواستی بلایی سرشون بیاری بهشون یادگاری نمیدادی و الان این جریان تهمتا بیشتر از هرچیزی اذیتت میکنه
ولی لطفا.....
دست شو رو گرفت و در حالی که اشک میریخت گفت: لطفا کمکم کن قاتلشونو پیدا کنیم تا مشکلی برات پیش نیاد، شو.... من..... من.... من بهت نیاز دارم که کنارم باشی، من نمیتونم تو روهم از دست بدم.......
(شو دیگه نتونست بیشتر ازین تظاهر به قوی بودن کنه خودشو تو آغوش هائو پرت کرد و بلند زار زد: تقصیر من بوددد، اگه اونشب نمیرفتم، اگه وقتی مامان هوا باهام حرف زد به حرفش گوش میدادم و یذره صبر میکردم الان اینجوری نمیشد.... حق با اوناست من کُشتمشون، باعث مرگشون منم...
هائو، شو رو بیشتر به خودش فشار داد و در حالی که اشک میریخت موهای شو رو نوازش کرد
_: آروم باش تقصیر تو نبود، تو نمیدونستی اینجوری میشه.......
شو همونطور که در آغوش هائو بود سرشو بلند کرد
+: تو منو مقصر نمیدونی؟
هائو پیشونیشو بوسید
_: معلومه که نه)
سرشو تکون داد و این تصورات اَحمقانشو دور کرد، این که ذهنش آرزو میکرد این اتفاق بیوفته دلیل نمیشد این اتفاق بیوفته

نمیتونست با آوردن هائو طرف خودش بهش آسیب بیشتری بزنه، همین الانشم زمزمه هایی شنیده میشد که رهبر یو از شو دفاع میکنه چون همدست بودن.....
میگفتن از کجا معلوم خود هائو برای جایگاه رهبری این جنایت رو مرتکب نشده؟ واسه همونه که سر صدا هارو میخوابونه و نمیزاره کسی راجب اون شب حرف بزنه یا میگفتن قطعا رهبر قبیله یو و شان شو رابطه ای بیش از دوستی دارن که اینجوری پشتش درومده و......
با فکر کردن دوباره به همه این زمزمه ها به جای اینکه فکرش رو عملی کنه و در آغوشش فرو بره، دستشو از دست هائو بیرون کشید و از هائو که قصد داشت حرفهای ناگفتش رو از سکوتش بشنوه فرار کرد
وقتی دستش به دستگیره در رسید با صدای هائو در جاش میخکوب شد

_:میدونی کار کی بوده مگه نه؟ مامانم بهت گفته بود..
به شو که سر جاش ایستاده و مات زده به در کلبه درختیش نگاه میکرد، پوزخند تلخی زد و اشک هاش رو پاک کرد....
_: واوووووو باورم نمیشه که حدسم درست بوده، تو این چند وقته بیشتر از هزار بار اون روزو مرور کردم تا به یه جایی برسم و میدونی چیش عجیب و غیر قابل درک بود؟ رفتنت......
مَسخره و اَحمقانه بود، تو کسی نیستی که بعد از بد رفتاری که باهات میشه فرار کنی.... همش فکر میکردم اون شب چه اتفاقی افتاده؟ تا این که لباس هایی که از جسد خانوادم پیدا شد نشون میداد لباسی که تن مادرم بود لباس خواب نبود.....
به نظرت عجیب نیست نیمه شب لباس مخصوص قبیله که تو تالار خانوادگی تنش بود رو پوشیده باشه؟
پدرم لباس خواب به تن داشته پس نشون میداد باهم بیرون نبودن
به نظرت بدون اینکه به اتاقش بره مستقیم از تالار پیش کی میتونه رفته باشه به جز تو که پسرش ازت ناراحت بوده؟
شو....... دلیل رفتنت و این بهم ریختگی که این چند وقته داشتی برای حرفهایی بود که اونشب بهت گفته نه؟ بهم بگو......
شو در حالی که خاطرات اون شب به یادش میومدن آروم اشک میریخت
هائو برش گردوند، خم شد تا هم سطح صورتش شه و‌ در حالی که با شصت اشکهایی که رو گونه های شو میریختن رو پاک میکرد گفت: درسته نه؟ اون شب شما حرف زدین و اون تورو به خونه فرستاد.....
اون اتفاق هم زمانی افتاد که به اتاق خودشون برگشت..... یکی از قبل تو اتاقش منتظرش بود که فرصت نکرده لباساش رو عوض کنه...... شو بهم بگو باشه؟
هر چقدر بیشتر حرف میزد هق هق های شو بیشتر میشد
+:من..... من..... نباید گوش میکردممم...... نباید میرفتم..... شاید اینجوری نمیشد... اون میدونست اینجوری میشه، فهمیده بود که طوفان در راهه پس بهم گفت بیام اینجا و...... و....
بعد فین فین کنان و با صدای گریون ادامه داد: من نباید میومدممم.... بهم گفت عجله ای نیست و هر وقت تونستم برم...... منم .. منم که از تو عصبانی بودم، گفتم تو که... توکه نمیای پس برم بهتره......
تا حالا حس کردین دارن قلبتونو رنده رنده میکنن؟
این حسی بود که هائو وقتی اشکهای شو رو میدید داشت
اطراف تیله های طوسی رنگش خون افتاده، گونه ها و بینی اش قرمز و لب هاش چون پوست رویی اونارو میکند و سعی میکرد با گاز گرفتنشون اشک هاش رو کنترل کنه ورم کرده و قرمز شده بودن و حرفهایی که میزد نشون میداد این چهار ماه چقدر سختش بوده....
هائو فکر کرد: تو این چهار ماه نتونسته اینارو به کسی بگه و همه اینا تو دلش موندن حتما اونم‌ اون شب رو مرور میکرده و حرفهای الانش نشون میدن خودشو سرزنش میکنه، حالا تو این شرایط شایعه هایی که اونو قاتل میدونن و حتی نامه هایی که براش میفرستادن و ازش توضیح چیزیو میخواستن که اون نمیتونسته به بقیه بگه......
هائو الان رفتار های خانواده شو با خودش رو درک میکرد شاید اونا از اتفاقات بین مامان هوا و شو چیزی نمیدونستن ولی حال بد پسرشونو که میدیدن.....
_: لطفا گریه نکن باشه؟..... اگر نمیتونی توضیح نده، تا هروقت که تو آماده حرف زدن باشی صبر میکنم، نگران بقیه هم نباش نمیزارم اذیتت کنن....

مرگِ ققنوس Where stories live. Discover now