۴۵

14 6 13
                                    

~~: اینجا دیگه کجاست؟
شو با تعجب به آکی نگاه کرد و لبخند گیجی زد
+: کوه حیات* که تقریبا همه قرار های ما اینجا بود رو نمیشناسی؟
کوه حیات همیشه سر سبز بود و نمونه ای از هر حیوونی در جهان اون جا دیده میشد، همچنین در قُله اش  درخت زندگی قرار داشت و بیشتر قرار هاشون در این صد سال هم روی همین قله بود.
آکی با گیجی به تپه خشکی که هیچ شباهتی به کوه حیات نداشت و هر جا که چشم میخورد پر از جسد حیوانات بود نگاه کرد
~~: اینجا چرا اینجوری شده؟؟
شو با بیخیالی دستی به برگهای درختش کشید
+: شاید چون خدای طبیعت ازون ها رو برگردونده؟
آکی از قبل میدونست هر روز در دنیای زیرین یک ماه در زمین میگذره پس با شگفتی به شو نگاه کرد
~~: به خاطر اینکه شما نبودید این بلا سر اینجا اومده؟
شو دستش رو گرفت و در حالی که به سمت خونش پرواز میکردن جوابش رو داد
+: تقریبا.... اگه من در زمین حضور نداشته باشم حیات و طراوت طبیعت کمتر میشه ولی تلف شدنشون به خاطر این بود که خودم این رو خواستم...
~~: چرا؟
شو روی ابر ها جایی که کاخ آسمان روشون شناور بود فرود اومد
+: خواهی فهمید.....
وقتی وارد سالن اصلی شدن، بانو گایا به سرعت به سمتشون اومد و با صدای بلندی رو به پسرش گفت: عقلت رو از دست دادی؟ جونِ بقیه برای تو شوخیه؟ بازی کردن با زندگیشون برات سرگرمیه؟
+: بانو گایا احترام خودتون رو نگه دارید، درسته که زندگی اون موجودات هیچ ارزشی برای من نداره ولی وقتی هم برای تلف کردن براشون ندارم، این فقط یه نشونه بود.
بانو گایا به عنوان مادر زمین شناخته میشد و در این پنج ماه و نیم شاهد مرگ تدریجی بچه هاش بود پس با عصبانیت و گیجی به اون دو نگاه کرد
دا کُنگ از تخت پادشاهیش پایین اومد، رو به اونها ایستاد و در حالی که به چشمهای خیره ی شو نگاه میکرد پرسید: چی میخوای؟؟؟
شو لبخند رضایت مندی زد و شروع به قدم زدن دور قصر کرد
+: من و لرد تصمیم به ازدواج گرفتیم، همونطور که در جریانید خدایان برجسته برای ازدواج به اجازه از خدایان دیگه نیازمندند، ما از کُنگ بزرگ میخوایم تا از قدرت و نفوذ بالاشون استفاده کنن... واضح بود؟
بانو گایا نفسش رو پر صدا بیرون فرستاد و با استرس نه چندان پنهانی دست شو رو گرفت: نه شو....
کُنگ ولی آرامش ظاهری خودش رو حفظ کرده بود، به شو نزدیکتر شد و در حالی که به چشمهاش نگاه میکرد با صدای تهدید آمیزی باهاش اتمام حجت کرد: اون خیالات کثیفی که تو ذهنت داری رو بیرون بنداز شو، من تا زمانی که زندم اجازه نمیدم تو به خواستت برسی
شو خنده ای که چشمهاش رو مثل بادوم هندی شکل دادن کرد
+: اه پدر.... مطمئنی تا همیشه هیچ اشتباهی ازت سر نمیزنه؟ یا اینکه فراموش کردی خدایان جاودانه نیستند؟!
آکی واقعا از حرفهای اونا چیزی نمیفهمید، چه چیزی در مورد ازدواج اونها اشتباه بود؟
کُنگ سری از تاسف تکون داد و در جایگاهش نشست: ترتیب ازدواجتون رو برای دو هفته آینده میدم به این شرط که تو در سال شش ماه رو در زمین بگذرونی، بهرحال که در دنیای زیرین تو کمتر از یک هفته از همسرت دور خواهی بود*
شو تعظیم نصف و نیمه ای کرد و با آکی به سمت خونه جدیدش پرواز کرد
~~: منظورشون از خیالات شما چی بود؟ خواسته های شما چه ارتباطی به ازدواج ما دارن؟
شو در حالیکه از راه پله اتاق آکی پایین میرفت با جدیتی که یکمی آزار دهنده بود جوابش رو داد
+: آکی نمیخواد به حرفهای بقیه توجه داشته باشی، تو فقط به من گوش کن!
آکی سری تکون داد و در دو روز آینده پا به پای بقیه برای مراسمی که شو انتظارش رو داشت تلاش کرد
صبح مراسم شو لباس بلند قرمزی که روش نوار های طلایی ققنوسی رو به نمایش گذاشته بودن پوشیده و با لبخند‌ی که بوی خود پسندی میداد بهش نگاه میکرد
آکی با بغض تمام لحظاتی که با هم گذرونده بودن رو مرور میکرد، واقعا به اینجا رسیدنشون مثل یه معجزه بود
البته صد سال بعد دیگه در مورد معجزه بودن اون اتفاق مطمئن نبود.

مرگِ ققنوس Donde viven las historias. Descúbrelo ahora