۲۶

23 6 14
                                    

یو هان چشماشو چرخوند و بازدمشو صدادار بیرون داد
٫٫: چون..........
•: حرفتو بزن دیگه
یو هان لبخند عمیقی زد
٫٫: چون دارم بابا میشم........
بعد میپرسه چرا میمونم؟ معلومه که تو با این چشمای درشتت که الان دارن از حدقه بیرون میان شبیه میمونی
دائو اَخمی کرد
•: چرند نگو، الان جدی هستی؟؟...... میخوای بگی هِی مِیلی بارداره؟
٫٫: آره...... بهش فکر کن اگه بچمون مثل اون چشماش قرمز باشه خیلی خوب میشه مگه نه؟ به نظرم چه دختر باشه چه پسر خیلی محبوب میشه.....
مِیلی میگه دوست داره لبخندشو از من بره، اینطوری همه برای دیدن چال هاش هم که شده کاری میکنن تا بخنده، به نظرم حق با اونه...... ازونجایی که منو تو خیلی شبیه همیم قراره برادر زادت شبیهت شه
دائو بهت زده به برادرش که انگار عقلشو از دست داده بود نگاه میکرد
•: دیوونه شدید؟ هر دو قبیله با هم دشمنن و برای ازدواجتون هم راضی نیستن بعد شما قبل از ازدواج همچین غلطی کردید؟ اگه بابا بفهمه میدونی چیکار میکنه؟!....
٫٫: برام مهم نیست چی کار میکنه.... وقتی بچه رو ببینن برای حفظ آبروشون هم که شده نمیزارن جانشین قبیله بچه نامشروع بزرگ کنه پس ازدواجمونو رسمی میکنن
•: یو هان دیوونه نشو..... این بچه اگه به دنیا بیاد هم قطعا از طرف دو قبیله تحت خطره.... نه تنها اون بچه، شما دو تاهم همینطور!
٫٫: منظورت چیه؟ یعنی میگی اون بچه رو بکُشیم؟؟
•: اون بچه بهرحال شانسی واسه زنده موندن نداره بهتره قبل ازینکه به این دنیا بیاد و کارو برای جفتتون سخت تر کنه.....
یو هان با اَخم وحشتناکی از جاش بلند شد
٫٫: خفه شو...... من جلوی هر کسی که چه الان چه در آینده بخواد بهش آسیب بزنه وایمیستم
•: مِیلی چی میگه؟ اونم باهات موافقه؟
٫٫: معلومه که موافقه!!
اون برعکس تو هیچوقت انقدر راحت راجب قتل یکی فکر نمیکنه، همه میگن قبیله هِی خون خواره ولی هیچکس به کثافتی ماها که ادعای پاکی و درستکاریمون میشه نیست
یو دائو عصبی و نگران به در بسته شده توسط هان نگاه میکرد
•: این بچه قراره گند بزنه به همچی.......

مامان هوا بلند خندید و به شو نگاه کرد
شو انقدر پوست لبش رو جوییده بود که اونا ورم کرده و دردناک به نظر میرسیدن و پای راستشو تند تند تکون میداد
": چرا انقدر نگرانی؟
شو با اَخم نه چندان کوچکی اعتراض کرد
+ : تو حساس ترین جا باید به نگرانی من اهمیت بدید؟ اون بچه زنده موند نه؟ قصد اهانت ندارم ولی رهبر سابق قبیله، یعنی پدر بزرگ هائو خیلی آدم خوبی نبوده.... با اینکه هنوزم که هنوزه قبیله هِی به جادوگری معروفه و بین قبایل تصویر خوبی ندارن ولی اینجوری حرف زدنم اصلا درست نیست....... چطوری میتونه جلوی بقیه به کسی که پسرش عاشقشه اهانت کنه؟؟
مامان هوا لبخند زد
": اومممم.... خب همه که مثل تو و هائو پدر مادر خوبی ندارن که از تصمیماتتون حمایت کنن و حتی تا اینجا دنبال شما بیان تا با پسرشون آشتی کنید...
و در ادامه حرفش با پوزخند به خودش اشاره کرد
شو لبخند شیطونی زد و چشمک دلبر مخصوص خودش رو زد
+: بر مُنکرش لَعنت..... شما بهترین مامان دنیایید..
بعد با صدای آرومتری ادامه داد: البته بعد از مامان خودم.....
مامان هوا با چشمان ستاره ای که اون رو برای پسرش به اشتراک گذاشته بود به شو نگاه کرد
": ای شِیطون...... برای هائو هم اینجوری زبون میریزی؟
شو بعضی وقتا فِکر میکرد در علم طبابت تحصیل کنه تا یاد بگیره چجوری جریان خون به سَمت گونه هاش رو کنترل کنه، این گونه های سرخش واقعا آزار دهنده بودن
+: نخیرم... من با پسر شما چیکار دارم؟؟
بهرحال چیشد؟ عمو هان تونست با کسی که دوست داره ازدواج کنه؟؟
مامان هوا لبخندی به بحث عوض کردن شو زد و بهش کمک کرد
": خب.......

مرگِ ققنوس Where stories live. Discover now