۲۹

29 6 13
                                    

««یک هفته بعد »»

+:فکر نمیکنی بی فایدست ؟ الان چند روزه داریم اینجا میگردیم و من هیچ غاری اینجا نمیبینم؟ به نظرم سر کارمون گذاشته....
بعد در ادامه حرفش برای هزارمین بار در امروز چرخی به چشماش داد و هوف کلافه ای کشید
_: شو، میدونم خسته شدی ولی یه کوچولو دیگه تحمل کن خب؟ اون خانومِ بیشتر از صد سال اینجا زندگی میکنه و قبل ازینکه ما چیزی بگیم خودش فهمید دنبال چی هستیم، این نشون نمیده که تو زیادی بهش بدبینی؟
+: اون پیری فقط یه چیزی تو هوا گفت وعملا تو همه چیو براش تعریف کردی خب؟ تنها کاری که اون کرد این بود که سرشو تکون داد و از اطلاعات تو استفاده کرد تا چرندیاتشو تو گوش ما فرو کنه.
_: شاید باهات موافقت میکردم اگه تو به همه شک نداشتی و راجب همه چی بدبین نبودی!
شو نا باور نگاهش کرد
+: چیییییییییی؟ من به همه شکاکم؟
هائو ابرویی بالا داد و دستاشو به نشونه مخالفت چند باری تکون داد..
_: نه نه نه کی همچین حرفی زده؟ اون کسی که تا خانوم دوبار از بغلمون رد شد خودش و منو گشت تا ببینه چیزی ازمون ندزدیده باشه تو نبودی
+: این به خاطر اینکه تو اینجا نبودی و باهاشون آشنا نیستی، من چند ساله که هر سال حداقل یکی دوماه اینجا میمونم، اینجا به شکل غیر قابل باوری جیب بُرای زیادی داره و واقعا تو کارشون حرفه ایَن جوری که امکان نداره متوجه بشی!
_: باشه فهمیدم تو هر دقیقه میای پیش بی صدا جونت
و بعد پا تند کرد و از شو فاصله گرفت
+: دوباره این بحث چرند رو باز نکن، تو فقط ازینکه فهمیدی حق با من بوده و اون پیری یه جیب بُر بوده که وقتی فهمید دستش جلوی من رو شده خودش رو پیشگو جا زد عصبانی ای و میخوا........
هائو با غرور نگاهی بهش کرد و پوزخندی زد
_: راجب اینکه درست همونطور که اون پیشگو گفته بود اینجا غار پیدا کردیم چه نظری داری؟
شو حس میکرد حالا که خودش رقابت احمقانشون رو فراموش کرده، نوبت هائو شده که جای پای اون قدم بزاره؟!
+: ما چند روزه داریم تو کوهستان هِی* میچرخیم، بودن یه غار وسط این کوهستان طبیعی نیست؟ اینکه اگر اینجا بگردیم غار پیدا میکنیم رو هر بچه ای میدونه! لازم نیست حتما پیشگو باشی
_: باشه حق با توعه بریم داخل .....
شو دستشو به عقب کشید و با تعجب نگاهش کرد
_: چیشد؟
+: چیشد؟!!! داری اینو از من میپرسی؟ اینجا یه غار درست وسط کوهستان هِیِ!!
_: خب؟
+: میخوای بگی شایعه هارو نشنیدی؟
هائو سرشو به نشونه مخالفت تکون داد
شو همونطور که دستشو میکشید و به سمت رودی که تو ۲۰ متری جنوب شرقیشون بود میبرد چند چوب خشک هم حمل میکرد

چندی بعد وقتی آتش روشن شد و کمی گرم تر شدن شو شروع به حرف زدن کرد
+: اوه‌ خدای من دم غروب خیلی سرده.....
هائو تخته سنگ خودش رو بلند کرد و کنار شو که با فاصله نسبتا دوری ازش نشسته بود، گذاشت و نشست
_: نگفتی چه شایعه ای راجب این کوهستان هست؟
شو تخسی هائو رو نادیده گرفت و جواب سوالشو داد
+: ببین شهر هِی تا دلت بخواد افسانه و داستانای محلی داره که بیشترشون چرت و پرت و من دراوردیه ولی یچیزی هست که همه بهش معتقدن، راستشو بخوای این یکی رو منم باور دارم
الهه کوهستان.....
_: چرا؟ از تویی که هیچوقت این چیزارو باور نمیکنی بعیده
+: راستش باور نداشتم تا اینکه یکی داستان زندگیشو برام تعریف کرد، میخوای بدونی؟
هائو تند تند سرشو بالا پایین کرد
_: اوهوم....
شو تو ذهنش با سر انگشتاش سرش رو نوازش کرد و لبخندی به این کارش زد
+: خبببب

مرگِ ققنوس Where stories live. Discover now