««فلش بک _ ۲۷ سال قبل»»
•: داداش هان فکر نمیکنی هر روز دیدنش هم درست نیست؟ خسته شدم از بس بهونه آوردم داریم تمرین میکنیم تا شما بتونی به عشق عاشقیت برسی...
٫٫: اولا هر روز نیست و دو روز درمیونه، دوماً باورت نمیشه اگه بگم چقدر هر ثانیه دل تنگش میشم... وقتی میبینمش انگار دنیا تو لبخندش تموم میشه و دوباره یه دنیای دیگه ساخته میشه
•: اَه چندش بازی در نیار تورو خدا، بیا برو اینارو به خودش بگو چرا به من بیچاره میگی؟ الان از گوشم خون میاد...
٫٫: درکم نمیکنی، وقتی عاشق بشی میفهمی.....
دائو به برادرش که خوشحال و در حالی که از استرس گوشه رداش رو چنگ گرفته به سمت چشمه گرم* میرفت نگاه و فکر کرد چشم گرم واقعا اسم مسخره ای واسه یه چاله آب تو جنگله.....
برادرش میگفت بودن اونجا آرامش بخشه و وقتی یه مدت کنارش میشینی گرم تر میشه
خب این احمقانه ترین دلیلی بود که تا حالا شنیده بود ولی خب داداششه دیگه... هیچی ازون بعید نیست!
البته تا حدودی درکش میکرد، وقتی یکیو دوست داشته باشی تک تک لحظه هایی که کنارشی فوق العاده و جدیده
اون هم تا دوسال پیش اینجوری بود...
البته خودش به جای اسم گذاری رو چاله چوله های جنگل روی جنگای الکی ای که با هوا میکردن یا حتی حرکاتی که به خرج میداد اسم میگذاشت
مثلا دستاشو از دو سمت بدنش میداد بالا و میگفت (پنجههههه) بعد دستشو تو پهلو های هوا میبرد و قلقلکش میداد (آتشیننننننن)
وقتی یکیو دوست داری، میخوای باور کنی هر کاری که میکنید جدید و منحصر به خودتونه
دوست داری تو دنیایی باشید که فقط شما توش حضور دارید...
تو همین فکرا بود که هوا رو دید که از روبه رو میاد، تو این دو سال مجبور بود از دور نگاهش کنه و ببینه که چجوری خوشگلتر و خانوم تر میشه و به این فکر کنه چرا هوا ازش زده شد؟
": ارباب زاده یو......
تعظیم کوچیکی کرد و وقتی از بقلش عبور میکرد ناگهان دستش توسط دائو گرفته شد
دائو نفسشو صدا دار بیرون داد و به سختی حرف زد
•: میخوای قبول کنی؟
یو هوا گیج شده بهش نگاه میکرد، تو این دوسال دیگه از دائو ناامید شده بود و با خودش فکر میکرد دائو به جز رقیب هیچ احساس دیگه ای بهش نداشته و سعی کرده بود احساسات بچگانه و احمقانش رو فراموش کنه و البته تا الان که مچ دستش گرفتار دست دائو بشه موفق هم بود
": چ...چ... چیو قبول کنم؟
یکی از عادت های دائو هنگام عصبانیت این بود که هیستریک بخنده و بعد بغض کنه
نیشخندی زد
•: چیو قبول کنی؟! تو نمیدونی؟؟ همه فهمیدن که یکی از دوستای پدرت که از قضا مثل پدرت تاجر موفقی هم هست تورو از بابات خواستگاری کرده.... بابات هم گفته چون در سفر های کاری زیادی میرفته تو از بچگی پیش عموت و تو قصر بزرگ شدی پس از وزیر یو اجازتو بگیره.... اون عوضی هم امروز صبح اومد تو تالار، تو و عموت پیشش رفتید و معلوم نیست راجب چه چیز لعنت شده ای حرف میزدید که دو ساعت تموم اون تو بودید..
هوا و دائو از بچگی باهم دوست بودن و بعد هم رابطه احساسی بینشون شکل گرفت پس یو هوا انقدری اونو میشناخت که بدونه یو دائو الان خیلی عصبانیه....
": چرا عصبانی شدی حالا؟ میشه انقدر مچمو فشار ندی؟! درد گرفت.......
یو دائو به خودش اومد و دست هوا رو ول کرد
روی دست سفیدش، جای انگشتای دائو قرمز شده بودن.....
دائو رد های قرمز رو نوازش کرد و آخر سر بوسه ای رو دستش گذاشت، با بغض به هوا نگاه کرد و به سختی پرسید
•: نمیخوای قبول کنی مگه نه؟ بابا میگفت وزیر یو به این ازدواج راضیه چون بابات گفته اون پسره آدم خوبیه و موقعیت اجتماعی بالایی هم داره و اگر تو راضی باشی این ازدواج سر میگیره..... خانوم کوچولوی من بگو که قبول نمیکنی.
خانوم کوچولوی من، لقبی بود که دائو از بچگی به هوا داده بود و از به زبون آوردنش دو سالی میگذشت
قلب هوا ازینکه دائو هنوزهم این لقبو به یاد داره لرزید و تصمیم گرفت احساساتش به دائو رو به زبون بیاره تا بعد ها پشیمون نشه
اگه دائو این احساسو نداشت...... دیگه مهم نبود!!
فقط میخواست قلبش رو ازین حس خالی کنه
": دائو... من.... من.... من دوست دارم
چشماشو بست و اعتراف کرد، تا چند ثانیه هیچ صدایی نیومد پس با تصور اینکه دائو اعترافش رو قبول نکرده ناراحت چشماش رو باز کرد ولی با لبخند عمیق و چال های گونه دائو مواجه شد
•: یو هوا تو بد دردسری افتادی
هوا کمی ترسید، منظور دائو از دردسر چی بود؟
دائو اونو در آغوش کشید، موهاش رو بو کرد و با بدجنسی خندید
•: دردسر تو اینکه تا آخر عمرت ور دلتم
هوا تو آغوش دائو خندید و گازی از بازوش گرفت که باعث شد دائو از درد داد بزنه
•: آیییییی، دوباره چت شد؟ قبول نیست من فکر کردم تو این دوسال خانوم شدی و دیگه وحشی بازی در نمیاری که قبولت کردم، ولی نه! مثل اینکه همون هوا دوسال قبلی... .من پشیمون شدم احساساتتو قبول کردم، تا آخر زندگی مشترکمون تو منو گاز گازی میکنی
هوا انگار چیزی کشف کرده باشه سرشو با شگفتی تکون داد و با لحن اغراق آمیزی ادامه داد
": که پشیمون شدی؟ اشکالی نداره اصلا دیر نشده دوست بابام هنوز منتظر جواب مثبت منه
دائو پوزخند عصبی زد که اصلا با اخم وحشتناکش همخونی نداشتن
•: دوست بابات خیلی غلط کرده منتظر جواب مثبت از زن منه!
": چی میگی؟ من که هنوز زنت نشدم
•: ولی میشی. بیا بریم به عموت بگیم جوابت منفیه و تنها کسی که تو قلبتِ منم!
یو هوا دیگه نتونست جلوی خندشو بگیره و در حالی که توسط دائو کول شده بود و به سمت خونه عموش میرفت، بلند میخندید
": تو خیلی زورگویی...... باشه ولم کن خودم پا دارم راه میرم دیگه.....
دائو هم با لبخند عمیقی که باعث پیدا شدن چال های صورتش شده بودن به صدای خنده های هوا گوش میداد
YOU ARE READING
مرگِ ققنوس
Fantasyگاهی وقتا مشکل از ادما نیست مشکل از زمانیه که با هم آشنا شدن مثلا من برای عاشق تو شدن یکمی دیر کردم، یکمی بیشتر از نهصد سال . وقتی که عشق من برای روح پر از زخم تو چسب زخم کوچیکی بود تصمیم گرفتم زخم های بیشتری در تو به جا بگذارم؛ تموم احساسات تو بای...