~~: انرژی معنویش در سطح خوبیه نگران نباشید، احتمالا به خاطر ضعف بدنیه. این چند وقت زیاد به خودش فشار اورد...
~: مطمئنا یه اتفاقی افتاده.....
هه دستاش رو مشت کرده و رگ های پیشونی و گردنش یا از عصبانیت و یا از نگرانی بیرون زده بود: اون آشغال بودنش یجور دردسره، نبودش یجور دیگه!!
گوانگ اخمی کرد: شو الان دو روز تمام بیهوشه!!
به نظرت الان زمان درستی برای سرزنش کردن بقیست؟
ین اصولا نقش منطقی جمع رو به عهده میگرفت و همیشه از دید یک بی طرف به مسائل نگاه میکرد. ولی الان به خاطر عذاب وجدانی که تو خاموش کردن قدرتهاش به طور موقتی که باعث فرار کردن شو شده بود و همینطور نگرانی ای که برای برادر کوچکترش داشت با گوانگ مخالفت کرد: به نظرم تو عاشق رهبر یو شدی وگرنه این حجم از طرفداری معنی نمیده! شو هر سری از پیش اون برمیگرده یه اتفاقی واسش میوفته، فکر نمیکنم واکنش گه گه غیر منطقی باشه؟!
~: بچه ها آروم باشید ما هنوز نمیدونیم چه اتفاقی افتاده!
شو به آرومی چشماش رو باز کرد و با صدای دو رگه ای ساکتشون کرد.
+: هیچ اتفاقی نیوفتاده....
به چشمهای نگرانی که بالا سرش حلقه زده بودن نگاه کرد و لبخند بیجونی زد.
+: نمیدونستم انقدر محبوبم!
آکی کنارش نشست و بعد از اینکه دمای بدنش رو از پیشونیش سنجید و موهای بهم ریختش رو یکمی مرتب کرد
~~: چرا بقیرو نگران میکنی؟ ما هنوز نمیدونیم دشمن کیه و چه هدفی داره اگر آسیب میدیدی من چیکار میکردم؟
شو فقط سکوت کرد.شو به هیچ عنوان نمیخواست از هائو حرفی بزنه
حاله انرژی و رفتارش عوض شده بود. همچنین به طور کاملا جدی ای اعلام دشمنی کرده بود... اگر بقیه این رو میفهمیدن و بر علیهش می ایستادن چی؟
شو واقعا به هوایی برای نفس کشیدن نیاز داشت ولی نفس کشیدن خیلی خیلی سخت به نظر میرسید..... پس چند ساعت پیش اون موجودات فوق نگران رو بیرون کرد و حالا با سر دردی که در حال گرفتن جونش بود، خودش رو از خونه بیرون کشید.
این روستا رو قبیله هوا برای شانی ها اماده کرده بود.
وقتی بانو جن جو پسرش رو در حالی که تو تابوت خونه
مثل مرده ها بیهوش بود، پیدا کرد واقعا ترسید.
نه فقط اون، همه ترسیدن.
ولی در اخر به خواسته جن جو شو رو به اینجا آوردن
اگر مردم قصر اون رو در این حال میدیدن کی جوابگو مشکلات بعدش بود؟ شو بین مردم عادی قبیله شان به شدت محبوب بود پس این روستا بهترین گزینه حساب میشد.
رو صندلی چوبی ایوون نشست و به شان قرمزی که از ته کوچه با خوشحالی به سمتش میدوید نگاه کرد.
شو اولین بار اون رو ۸ سال قبل وقتی با کفش های قرمز رنگش میدوید دیده بود. پدر و مادرش در شهر رنگرز های مشهوری بودن، اونها برای خرید چند نوع گل اومده بودن و دخترشون تو باغِ گلهای شو دنبال پروانه ها میدوید. شو واقعا برای با نمک بودنش ضعف کرده بود.
+: مثل اینکه شان قرمزی اینجارو خیلی دوست داره..
زوج، لبخندی به این لقب زدن و مرد با سرزنش الکی ای رو به دخترش گفت: هیچ فروشی تو محصولات قرمز نداریم، هر چی رنگ میکنیم رو این کوچولو برمیداره!
شو آدمی نبود که با احساساتش تصمیم بگیره ولی به طور ناخودآگاه به خاطر اون کوچولو بیشتر باهاشون راه اومد.
بعد از معامله با پدر و مادر شان کوچولو دست داد و به سمت اون دختر که موهای قهوه ایش رو با ربان پاپیونی قرمزی جمع کرده بود، رفت.
+: چند سالته شان قرمزی؟
دختر با لبخند ذوق زده ای رضایتش رو نسبت به این لقب اعلام کرد، دستهاش رو با حالت با نمکی بالا اورد و عدد پنج رو نشون داد.
+: این چیه تو موهات؟
شو موهاش رو نوازش کرد و بعد گل سرخ کوچولویی رو بیرون اورد.
دختر شگفت زده به دستهای شو نگاه کرد و بعد از ته دل خندید: گه گه تو هم مشل ماما جادوکری بلدی؟
شان قرمزی با لبخند ذوق زده ای این رو پرسید ولی لبخند بقیه رو لبهاشون خشک شد.
شو اولش نمیدونست باید چه واکنشی نشون بده ولی بعد فکر کرد که چرا باید واکنشی نشون بده؟ مادر این کوچولو چه همونطور که گفتن همکار شوهرش در رنگ رزی باشه و چه جادوگر، به اون هیچ ارتباطی نداشت.پس ثانیه ای نکشیده لبخند جمع شدش رو برگردوند و به طور اغراق امیزی انگشت اشارش رو روی بینی دختر گذاشت.
+: هیششش، این یه رازه!
پروانه زرد رنگی رو به اون دختر نشون داد و تا چند ثانیه به بازی کردنش نگاه کرد. در نهایت بلند شد و رو به اون زوج که از استرس لرزش نچندان نامحسوسی داشتن ایستاد.
+: از همکاری باهاتون خوشحال شدم، خیلی مواظب شان قرمزی باشید. من طرفدار بچه ها حساب نمیشم ولی میتونم برای این کوچولو هزاران بار غش کنم!
اونا با ناباوری لبخند قدردانی زدن و چند بار جلوش تعظیم کردن
شو لبخند مهربون دیگه ای زد و اونارو بدرقه کرد.

ESTÁS LEYENDO
مرگِ ققنوس
Fantasíaگاهی وقتا مشکل از ادما نیست مشکل از زمانیه که با هم آشنا شدن مثلا من برای عاشق تو شدن یکمی دیر کردم، یکمی بیشتر از نهصد سال . وقتی که عشق من برای روح پر از زخم تو چسب زخم کوچیکی بود تصمیم گرفتم زخم های بیشتری در تو به جا بگذارم؛ تموم احساسات تو بای...