««زمان حال »»
+: خببببب
_: بگو دیگه الهه کوهستان کیه؟
شان شو بدون اینکه جوابشو بده خشک شده به پشت هائو نگاه میکرد و وقتی هائو مسیر چشماش رو دنبال کرد به عموش رسید
ذوق زده بلند شد
_: عمو جاننن، از کِی اینجایید؟
یو هان لبخندی زد و موهاش رو نوازش کرد
٫٫: خوبی پسرم؟
بعد به سر تا پای شو نگاهی انداخت، به هائو لبخند معنا داری زد و دوباره به شو نگاه کرد
٫٫:وقتی صحبتهای هائو تو این سالا رو میشنیدم فکر میکردم اغراق میکنه ولی درست همونطور که میگفت زیب.....امممم ... امممم......
شو با چشمهای درشت و لبهای نیمه باز نشون میداد که واقعااا تعجب کرده
هائو لبخند مسخره ای زد و همونطور که دهن عموش رو گرفته بود و اون رو به سمت غار هل میداد حرف میزد
_: ممنون عمو جان من خوبم شما خوبید؟ شو هم خوبه فقط یکمی متعجبه چون نمیدونست شما وجود دارید!!! هاهاهاهادر غار، خزه های رنگی که به دیوار های سنگی چسبیده بودند و تخت دونفره ای که گوشه ای قرار داشت و روش پاندای چوبی فوق کیوتی بامبو سبزی که تو دهنش بود رو به ظاهر میجویید به شو حس عجیبی میدادن.
کنار تخت گهواره بچه و کمدی پر از اسباب بازیهای چوبی دست ساز قرار داشتن که همشون به شدت نو به نظر میرسیدن و شو اگر سرنوشت این خانواده رو نمیدونست قطعا دلش برای اینجا ضعف میرفت ولی الان برای ذوقی که واسه اون بچه داشتن بغضش گرفت
با احتیاط به عموی هائو نگاه کرد و سعی کرد حتی اگر شده یه لبخند کوچیک بزنه.
اون همه این سالهارو توی غار تنها و با خاطرات خانوادش زندگی میکرده ولی هنوزم با هائو که به جای بچش تو ناز و نعمت بزرگ شده بود خوب رفتار میکرد و حتی به خاطر اون با شو هم خوب و صمیمی بود و حتی براش غذا درست میکرد!!
تا اونجایی که شو یادشه مامان هوا گفته بود اون سالها پیش خودش رو کُشته بود؟! ولی مثل اینکه تمام این مدت با هائو در ارتباط بوده؟!
+: عموووو هانننن خیلی فلفل ریختییی، من نمیتونم غذای تند بخورمممممم
٫٫: وای شو تو گوش من جیغ نکش پسرم، من به سر صدا عادت ندارم
شو چشم غره پر نازی رفت و لباشو بیرون داد، ملاقه رو تو قابلمه ول کرد، رو تخت نشست و دستاشو تو هم گره کرد
٬٫: با من قهر کردی الان؟
+: نخیرم قهر نکردم!! ازونجایی که من جیغ میکشم فاصله گرفتم که آرامشتون بهم نریزه
٫٫: بیا اینجا پسرم، بگو چقدر فلفل بریزم
شو همیشه ناراحتیاش رو زود فراموش میکرد پس در حالی که سمت غذا میدویید دوباره جیغ کشید
+: عمووووو هاننن دوباره نریزززز، فلفل ریختی یه عالمههه، گفتم که من نمیتونم غذای تند بخورممم
عمو هان با خنده دوبار دستشو به نشونه دلداری پشت شو کوبید
٫٫: تند که نه، فقط یذره مزه دار شد هاهاهاهاا
شو با خنده پشت چشمی نازک کرد
+: عمو ه....
هائو همیشه به کوچکترین واکنشهای شو دقت میکرد و انقدری شو رو بلد بود که بدونه شو هر حسی به جز تعجب داره
_: اون شب مامان هوا راجب عمو هان برات تعریف کرده بود نه؟
یهو جو شادی که تو غار بود به سمت سکوت معذب کننده ای رفت
عمو هان معذب خودشو با غذا پختن مشغول کرد و شو وقتی نگاه خیره هائو روی خودش رو دید اروم اروم رفت و پیشش ایستاد و سرشو به نشونه تایید بالا پایین کرد
بعد از چند ثانیه سکوت، آستینشو گرفت و تا بیرون غار کشیدش
+: اوهوم داستان زندگی عمو هان رو برام تعریف کردن
+: هائو هائو خیلی زشت شد جلوی عمو هان گفتی، دیگه به اون اتفاق اشاره ای نکن باشه؟
هائو که تا قبل ازین جلوی عموش نمیتونست خودش رو لوس کنه، سرشو تو گردن شو فرو برد و نفس عمیقی کشید
_: همممم
شو آروم سرزنش گونه یه سیلی پشتش زد
+: بریم داخل کمک کنیم زشته
_: یه کوچولو دیگه میریم
چندی بعد وقتی یوهان اومد که برای نهار صداشون کنه با لبخندی که چال های عمیقش رو نشون میداد سری تکون داد و به داخل رفت
YOU ARE READING
مرگِ ققنوس
Fantasyگاهی وقتا مشکل از ادما نیست مشکل از زمانیه که با هم آشنا شدن مثلا من برای عاشق تو شدن یکمی دیر کردم، یکمی بیشتر از نهصد سال . وقتی که عشق من برای روح پر از زخم تو چسب زخم کوچیکی بود تصمیم گرفتم زخم های بیشتری در تو به جا بگذارم؛ تموم احساسات تو بای...