قبل اینکه تهیونگ دوباره بهش بتوپه، در کافه باز شد و جونگ کوک گفت:
_ سه ساعته دارید چی میگید؟ بیاید تو، یکم تست درست کردم.تهیونگ سریع لبخند زد و بلند گفت:
_ اومدیم.بعد خم شد و آروم کنار گوش جیمین گفت:
_ جونگ کوک بو ببره من کیَم، دودمانت رو به باد میدم!جیمین چپ چپ نگاهش کرد و گفت:
_ مواظب باش خودت به باد نری اعلاحضرت!
و جلوتر از تهیونگ قدم برداشت.ته غرغری کرد و دنبالش راه افتاد.
تا وارد کافه شد، صدا پیامک گوشیش بلند شد و مجبور شد از جیب شلوار جینش بیرون بکشتش.
با دیدن پیامک هیونگش، لبخند کوچیکی روی لبش اومد:
_ امشب میرسم کره، عالیجناب وقت دارن تا با برادرشون فنجونی چای بنوشند؟تند تند تایپ کرد:
_ عالیجناب وقت دارند، شما چطور؟
_ من همیشه برای دونسنگم وقت دارم، میبینمت.آهی کشید و گوشی رو خاموش کرد.
این روزا عجیب سرش خلوت بود. جوری که کم کم داشت میترسید.همون مسئلهی آرامش قبل از طوفان!
وقتی پشت میز نشستن، در کافه باز شد و سر هر سه نفرشون سرشون چرخید.
اول هوسوک و پشتش یونگی که در رو براش باز نگه داشته بود، وارد کافه شدن.
جونگ کوک با ذوق از جا پرید و گفت:
_ خوب موقعی اومدین، تست مورد علاقهت رو درست کردم هوسوک هیونگ.یونگی که کنار تهیونگ نشست، ته با شیطنت بهش نزدیک شد و دم گوشش گفت:
_ جدیدا خیلی جیم میزنیا، دیشب خوش گذشت؟یونگی چپکی نگاهش کرد:
_ جفت داشتن خیلی خوبه میدونی...
لبخند شیطونش از بین رفت و به جاش دندون قروچهای کرد.یونگی میدونست که تهیونگ داره بال بال میزنه تا امگاش رو مال خودش کنه و فقط و فقط بخاطر محافظت ازش بود که فعلا دست به هیچ کاری نزده بود. اما خب... سر به سر گذاشتن فردی که لبه تیغه... به شدت فان بود!
با یه حساب و کتاب سر انگشتی، میشد فهمید که تاریخ رات بعدیش برای حدودا یک ماه بعده... اما... میتونست با دارو کمی بیشتر عقب بندازتش، مگه نه؟...
یونگی که دید دو امگا و جفتش مشغول بحثن، آروم گفت:
_ فردا عازم اسپانیایی و الان اینجایی؟خیره به جونگ کوکی که خرگوشی میخندید و نمیدونست داره با قلب پسرک بتا نما چیکار میکنه، گفت:
_ مثل من نیستی که جفتت جلو چشمت باشه ولی نتونی حتی بهش بگی جفتته تا حالم رو بفهمی...یهو سر چرخوند و کاملا غیر منطقی گفت:
_ یونگی... میشه بیاد اسپانیا؟
یونگی بهت زده نگاهش کرد و گفت:
_ مگه خاله بازیه؟!
YOU ARE READING
King Of Emotions (VKook)
Fanfictionکاپل اصلی: ویکوک. کاپل فرعی: سپ«یونگی تاپ» و ناممین. خلاصه: تهیونگ پادشاه کره جنوبیه و ده سالی هست که دنبال جفت حقیقیشه... چی میشه که وقتی با یونگی، دوست و محافظش، قایمکی رفته بیرون، پسر امگایی رو کنار دوست پسر هیونگش ببینه که شدیدا از پادشاهی که خو...