جین باز هم خندید.
خوشحال بود... دیدن دوبارهی هیونگش بعد از چهارسال خوشحال کننده بود.اشارهای به مبل های مرتب چیده شدهی جلوی میزش زد:
_ بشین.وقتی بتای جوان روی مبل نشست، با هیجان پرسید:
_ این چهارسالی که نبودم خیلی اتفاقا افتاد... راستی، اوما چطوره؟ حالش خوبه؟... اون موقعی که تبعید شدم فشار خونش بالا پایین میشد، الان خوبه؟تهیونگ خیره نگاهش کرد.
مگه میشد دونسنگش رو نشناسه...این خصوصیت بد و یا شاید هم خوب جین... از بچگی باهاش بود.
حتی اگر بد ترین درد ها رو میکشید باز هم میخندید و خودش رو بی توجه نشون میداد. خصوصیتی که کم کم به تهیونگ هم سرایت کرد...
_ خوبه... تحت نظره...
جین با رضایت سر تکون داد:
_ خیلی میخوام برم ببینمش... اما میدونی که... نمیشه، البته اشکالی نداره... همین که بدونم حالش خوبه برام کافیه._ چرا ازم نخواستی نجاتت بدم؟
با سوال یهویی تهیونگ، جین در ثانیه سکوت کرد و رفته رفته، لبخندش محو شد.
نگاهش رو بالا آورد:
_ ازت میخواستم نجاتم بدی که چی بشه؟... دوباره به این دنیایی که پر از بی رحمیه برگردم؟پوزخند بی صدایی زد:
_ دندونای تیز شده برای قدرت هیچوقت از بین نمیرن هیونگ!... من مطمئنم بودم حتی اگر تو من رو بگردونی، باز هم به یه نحوه دیگه و حتی بدتر، مجبورت میکنن خودت با دستای خودت مهر سلطنتی رو زیر حکم تبعید دوبارهم بکوبی...تهیونگ با صدایی گرفته گفت:
_ مراقبت میبودم... این وظیفهی داداش بزرگاست...جین با مهربونی و بیخیالی خندید. تهیونگ واقعا در عجب بود که این پسر چرا انقدر آرومه!
_ سرنوشت ما سه تا برادر از همون لحظه های اول زندگیمون تغییر کرد... نامجون هیونگ که بزرگترین پسر بود، به لطف انیگما بودن تو، تونست از زیر سنگینی اون تاج لعنتی فرار کنه... منم که یه بتا بودم، لکهی سیاه خانواده سلطنتی...
نگاه جین درست عین قدیم بود، بدون ذرهای تغییر! همونقدر آروم و مهربون، حمایتگر... جوری که انگاری این جین بود که هیونگ و حامی بقیه بود.
_ وقتی من تبعید شدم، تو هنوز یک سال نشده بود که تاجگذاری کرده بودی... نمیتونستم ازت بخوام کمکم کنی، اگر وزرا کینه میکردن چی...
تهیونگ با صدای زیری گفت:
_ پادشاه بودن چه ارزشی داره... تمام دنیا ازم میترسن و گردن و کمرشون برام خمه... تاج پادشاهی رو سرمه، به تخت سلطنت تکیه زدم و مهر سلطنتی زیر دستمه... اما هنوز هم محدودم...تو چشمای جین که نگاه کرد، بتای جوان تازه متوجه برق اشک توی نگاهش شد.
_ همه به عنوان قدرتمند ترین پادشاه من رو میبینن ولی کوش؟!... حتی نمیتونم از برادرام محافظت کنم، تو رو که اونطوری فرستادن تبعید... نامجون رو هم... وقتی از تمام دنیا بی خبر بودم عزل کردن!... خنده داره نه؟!... پادشاه قدرتمندی که عروسک خیمه شب بازی وزراست...
YOU ARE READING
King Of Emotions (VKook)
Fanfictionکاپل اصلی: ویکوک. کاپل فرعی: سپ«یونگی تاپ» و ناممین. خلاصه: تهیونگ پادشاه کره جنوبیه و ده سالی هست که دنبال جفت حقیقیشه... چی میشه که وقتی با یونگی، دوست و محافظش، قایمکی رفته بیرون، پسر امگایی رو کنار دوست پسر هیونگش ببینه که شدیدا از پادشاهی که خو...