Part 45 "Distances..."

11K 1.5K 581
                                    

با بلند شدن صدای زنگ پنت هاوس، پاهاش که توی شکم جمع کرده بود رو بیشتر بغل کرد.

بخاطر سکوتی که توی اتاق وجود داشت، صداها رو خیلی خوب می‌شنید.

_ جونگ کوک اینجاست؟ حالش خوبه؟
یونگی با نگرانی گفت.

هوسوک نگاهی به ته راهرو انداخت و آهی کشید.
_ چند ساعته اومده، فقط گفت میخواد چند روزی رو مهمونمون باشه، منم دیدم قیافه‌ش گرفته‌ست، پاپیچش نشدم و گفتم بره استراحت کنه.

دوباره به یونگی خیره شد.
_ اتفاقی افتاده؟ میدونم بینشون دعوا شده، اما فکر نمیکردم که...

_ ما که رفتیم، تهیونگ رفته سراغش... دوباره دعواشون شده... مثل اینکه انقدر حالش بد شده که تهیونگ گذاشته بره.

_ اوه!

یونگی آهی کشید و کتش رو روی دسته‌ی کاناپه رها کرد.

_ توی کاخ آشوبه... هیچکس نمیتونه از ده متریه اتاق تهیونگ رد بشه، همش صدای شکستن وسیله میاد...انقدر رایحه‌ش خشمگین و قویه که حتی از بیرون اتاق هم حس میشه.

جونگ کوک با شنیدن این حرف، به سرعت سرش بالا اومد و به در بسته‌ی اتاق خیره شد.

'نکنه یه وقت به خودش آسیب برسونه؟!'

_ نفهمیدی سر چی دعوا کردن دوباره؟
_ نه... فقط ووبین می‌گفت بعد رفتن جونگ کوک، همه چیز بهم ریخته.

چمدونی که همراهش آورده بود رو جلو کشید.
_ خدمتکار شخصیش این رو داد... ببر براش... فکر نکنم حالش الان خوب باشه، ممکنه با دیدنم اذیت بشه، حداقل تو هیونگشی و رابطه‌ش باهات بهتره.

هوسوک سری تکون داد و با گرفتن دستگیره چمدون، کفت:
_ غذات توی یخچاله، بزار گرم بشه.

کمی بعد، چند تقه به در اتاق خورد و نشون داد که هوسوک هیونگش سراغش اومده.

آب دهنش رو قورت داد و از تخت پایین اومد.

در رو به آرومی باز کرد که با لبخند بزرگ هوسوک رو به رو شد.

_ خوبی؟... چیزی لازم نداری؟
معذب به پایین لباسش چنگ انداخت.
_ خوبم... نه، چیزی لازم ندارم.

چمدون رو جلو کشید.
_ مثل اینکه خدمتکارت این رو برات فرستاده.

چمدون رو گرفت و داخل اتاق کشید.
_ ممنونم... از یونگی هیونگ هم تشکر کن.
هوسوک آروم سر تکون داد.

_ چیزی نمیخوری؟ از وقتی اومدی لب به هیچی نزدی، گشنه‌ت نیست؟

گرسنه؟
انگاری یادآوریش توسط هوسوک، باعث شده بود تا بفهمه چقدر گرسنه‌شه.

King Of Emotions (VKook)Where stories live. Discover now