با بلند شدن صدای زنگ پنت هاوس، پاهاش که توی شکم جمع کرده بود رو بیشتر بغل کرد.
بخاطر سکوتی که توی اتاق وجود داشت، صداها رو خیلی خوب میشنید.
_ جونگ کوک اینجاست؟ حالش خوبه؟
یونگی با نگرانی گفت.هوسوک نگاهی به ته راهرو انداخت و آهی کشید.
_ چند ساعته اومده، فقط گفت میخواد چند روزی رو مهمونمون باشه، منم دیدم قیافهش گرفتهست، پاپیچش نشدم و گفتم بره استراحت کنه.دوباره به یونگی خیره شد.
_ اتفاقی افتاده؟ میدونم بینشون دعوا شده، اما فکر نمیکردم که..._ ما که رفتیم، تهیونگ رفته سراغش... دوباره دعواشون شده... مثل اینکه انقدر حالش بد شده که تهیونگ گذاشته بره.
_ اوه!
یونگی آهی کشید و کتش رو روی دستهی کاناپه رها کرد.
_ توی کاخ آشوبه... هیچکس نمیتونه از ده متریه اتاق تهیونگ رد بشه، همش صدای شکستن وسیله میاد...انقدر رایحهش خشمگین و قویه که حتی از بیرون اتاق هم حس میشه.
جونگ کوک با شنیدن این حرف، به سرعت سرش بالا اومد و به در بستهی اتاق خیره شد.
'نکنه یه وقت به خودش آسیب برسونه؟!'
_ نفهمیدی سر چی دعوا کردن دوباره؟
_ نه... فقط ووبین میگفت بعد رفتن جونگ کوک، همه چیز بهم ریخته.چمدونی که همراهش آورده بود رو جلو کشید.
_ خدمتکار شخصیش این رو داد... ببر براش... فکر نکنم حالش الان خوب باشه، ممکنه با دیدنم اذیت بشه، حداقل تو هیونگشی و رابطهش باهات بهتره.هوسوک سری تکون داد و با گرفتن دستگیره چمدون، کفت:
_ غذات توی یخچاله، بزار گرم بشه.کمی بعد، چند تقه به در اتاق خورد و نشون داد که هوسوک هیونگش سراغش اومده.
آب دهنش رو قورت داد و از تخت پایین اومد.
در رو به آرومی باز کرد که با لبخند بزرگ هوسوک رو به رو شد.
_ خوبی؟... چیزی لازم نداری؟
معذب به پایین لباسش چنگ انداخت.
_ خوبم... نه، چیزی لازم ندارم.چمدون رو جلو کشید.
_ مثل اینکه خدمتکارت این رو برات فرستاده.چمدون رو گرفت و داخل اتاق کشید.
_ ممنونم... از یونگی هیونگ هم تشکر کن.
هوسوک آروم سر تکون داد._ چیزی نمیخوری؟ از وقتی اومدی لب به هیچی نزدی، گشنهت نیست؟
گرسنه؟
انگاری یادآوریش توسط هوسوک، باعث شده بود تا بفهمه چقدر گرسنهشه.
![](https://img.wattpad.com/cover/347403355-288-k73935.jpg)
YOU ARE READING
King Of Emotions (VKook)
Fanfictionکاپل اصلی: ویکوک. کاپل فرعی: سپ«یونگی تاپ» و ناممین. خلاصه: تهیونگ پادشاه کره جنوبیه و ده سالی هست که دنبال جفت حقیقیشه... چی میشه که وقتی با یونگی، دوست و محافظش، قایمکی رفته بیرون، پسر امگایی رو کنار دوست پسر هیونگش ببینه که شدیدا از پادشاهی که خو...