After Story 2 "Red Flag!"

8.5K 1.2K 598
                                    


دنبال ایان‌ای که یک ریز غرغر می‌کرد راه افتاد.

_ اوپا، بخاطر من!

_ حتی فکرشم نکن... حتی اگر منم رضایت بدم، عمرا اگر آپا بزاره همراهم بیای.

قدماش رو تند کرد و دوشادوش برادرش قدم برداشت.

_ راضی کردن آپا رو میزاریم به عهده پاپا... فقط تو باید رضایت بدی.

چشم غره‌ای بهش رفت.
_ بیرون اومدنت خطرناکه بورام!

لب ورچید.
_ خسته شدم از بس موندم تو قصر، میخوام از جلسه امروز در برم، اوپــا... دلت میاد خواهر کوچولوی عزیزت ناراحت بشه؟

یهو ایان ایستاد و سمتش چرخید.
_ کیم بورام! سعی نکن با اون لحنت خامم کنی، حرفم عوض نمیشه!

تا خواست بچرخه و دوباره ازش دور بشه، بورام جلوش ایستاد.

_ میدونی که پاپا تنها در صورتی که تو باهام باشی میزاره برم بیرون... قول میدم حرف گوش کن باشم.

ایان دست به سینه شد.
_ سری پیش و سری های پیشش هم همین قول رو دادی، تهش این من بودم که همه چیز رو گردن گرفتم.

نیش بورام باز شد.
_ به هرحال از پوینت های داشتن برادر بزرگ‌تر اینه دیگه.

ایان ابرویی بالا پروند.
_ این سری بمیرمم نمیبرمت.
و بورام رو کنار زد.

قدم اول رو که برداشت، بورام غرید.
_ اگر نبریم، خودم جیم میزنم و اگر بلایی هم سرم اومد میندازم گردنت.

ایان چنان سمتش چرخید که یه لحظه از گفته‌ش پشیمون شد.

اوپاش معمولا آروم و صبور بود... اما خدا نیاره روزی رو که عصبی بشه... بورام هم با وجود انیگما بودنش باید پناه میگرفت!

به بورام نزدیک شد و انگشت اشاره‌ش رو جلوش گرفت.
_ جرئت نکن تهدیدم کنی کیم بورام!

بورام سر پایین انداخت.
_ ببخشید...

ایان نفس عمیقی کشید و گفت:
_ نزدیک تاج گذاریته... نمیتونیم ریسک کنیم... یه ذره دندون رو جیگر بزار این یک ماه بگذره.

بورام سر بالا آورد و نالید.
_ نمیتونم... یه امشب رو هیچ رقمه نمیتونم.

ایان ابرویی بالا پروند که ادامه داد.
_ با مینجی دعوام شده... میشناسیش که، هر سری دعوامون میشه، حاضره هرکاری کنه که حرصم رو در بیاره... امشبم میخواد اون هم دانشگاهی چشم چرون و حرومزاده‌ش رو بیاره... باید بیام اوپا، جون من.

ایان سکوت کرد که با امیدواری دستاش رو گرفت.
_ فقط میشینم یه گوشه... خیالم از بابت مینجی راحت بشه بسه... فقط نمیخوام اون پسره‌ی هرزه از آب گل آلود ماهی بگیره.

_ سر چی دعوا کردین؟

بورام سرفه‌ای کرد.
_ خب... خب تقصیر خود مینجی بود... لباساش... میدونی... لباساش یکم زیادی تنگ و لختن... برای همین...

King Of Emotions (VKook)Where stories live. Discover now