دستش رو روی شکم بر آمدهش گذاشت.
چشم بست و نفس عمیقی کشید.
'یه امروز رو تو تیم من باش شراب کوچولو...'
چشم باز کرد و با اشارهش، در تالار اصلی باز شد.
وزرا که مشغول جر و بحث با یکدیگر بودن، به یکباره ساکت شدن و سمت جونگ کوک که تازه قدم داخل تالار گذاشته بود چرخیدن.
پشت سر جونگ کوک، نامجون و یونگی ایستاده بودن و با جدیت نظاره گر بلبشوی مقابلشون بودن.
_ لونا...
با بهت گفتن و همگی به سرعت تعظیم کردن.جونگ کوک نفسی گرفت و سمت جایگاه تهیونگ قدم برداشت.
_ فکر کنم قوانین و رسومات به کل عوض شدن که به خودتون جرئت میدید توی این تالار، بدون حضور و اجازهی رئیسش جلسه برگزار کنید.
نشست و بهشون نگاه کرد.
_ متوجهید که این کارتون بی حرمتی به محضر اعلیحضرته؟!_ لونا!... ما همگی نگرانیم، وضعیت اعلیحضرت خطرناکه، هنوز ولیعهد به دنیا نیومده، جایگاه سلطنت خالیه و...
با خشم وسط حرفش پرید و غرید.
_ حواست باشه جلوی کی ایستادی و چه کوفتی داری میگی وزیر دارایی! اعلیحضرت هنوز زندهست و شماها از تاج و تختش حرف میزنید؟!پسرش دوباره بیقراری میکرد.
این همه رایحهی آلفا ها، اصلا به مزاجش خوش نیومده بود!نفس عمیقی کشید و دردی که ناشی از لگد های بیرحمانه پسرکش بود رو نادیده گرفت.
_ اعلیحضرت به هوش میان، اون هم در کمتر از یک هفته... پس این خزعبلات رو تمومش کنید و تمرکزتون رو روی مسئولیت هاتون بزارید... تا به هوش اومدن اعلیحضرت، مسائل مربوط به ایشون به من واگذار میشه.
_ اما لونا... شما باردارید و...
_ انقدر مسائل رو کش نده!... همین که گفـ... آخ!اخمی کرد و دستش رو روی محلی که پسرش لگد زده بود گذاشت.
'کاش یه امروز باهام راه بیای شراب کوچولو'
نامجون و یونگی سریع جلو اومدن.
_ لونا، حالتون خوبه؟نگاه اطمینان بخشی به چهره های نگرانشون انداخت.
_ خوبم... اون وو؟اون وو به سرعت جلو اومد و کمک کرد از جا پاشه.
_ دیگه تکرار نمیکنم... این سری از کاری که کردید میگذرم... اما اگر باز هم تکرار بشه، مطمئن باشید خودتون باید جواب اعلیحضرت رو بدید!
خطاب به اون وو، با صدای آرومی گفت:
_ میرم اتاقم.پاهای لعنتیش عجیب درد میکردن.
از طرفی شراب کوچولو هنوز داشت لگد میزد؛ اصلا از حضور پاپاش توی اون مکان پر از آلفا راضی نبود!
YOU ARE READING
King Of Emotions (VKook)
Fanfictionکاپل اصلی: ویکوک. کاپل فرعی: سپ«یونگی تاپ» و ناممین. خلاصه: تهیونگ پادشاه کره جنوبیه و ده سالی هست که دنبال جفت حقیقیشه... چی میشه که وقتی با یونگی، دوست و محافظش، قایمکی رفته بیرون، پسر امگایی رو کنار دوست پسر هیونگش ببینه که شدیدا از پادشاهی که خو...