Part 37 "Special Latte"

9.2K 1.3K 491
                                    

تهیونگ نگاهش رو به جونگ کوکی که با ماسک و کلاه، درست عین خودش روی صندلی کمک راننده نشسته بود داد.

_ میتونی درشون بیاری، شیشه ها دودیه.
و دوباره به جاده خیره شد.

جونگ کوک که انگار منتظر این حرف بود، به سرعت ماسک رو در آورد و همزمان با برداشتن کلاهش، نفس راحتی کشید:
_ آخیـش!... داشتم خفه میشدما...

نگاهش رو به تهیونگ داد:
_ حالا چیشده بعد این همه مدت اومدی بیرون؟ اونم بدون هیچ بادیگاردی!

تهیونگ نیشخندی زد و سرش رو کج کرد:
_ بده که آوردمت بیرون؟
جونگ کوک خندید:
_ من که از خدامه باهات بیام بیرون... اما مگه نباید الان سرت بخاطر آزمون دولتی شلوغ باشه؟

تهیونگ هومی کشید:
_ دو روزی رو که حتی شب ها کنارت نبودم، تا صبح کار کردم که تایم امروز رو کامل خالی کنم... کل امروز رو قراره با امگام بگذرونم.

جونگ کوک لب پایینش رو گزید.
به خودش که نمی‌تونست دروغ بگه... اما تک تک حرف های تهیونگ بازی با جسم و روحش بود!

انگاری تهیونگ سرتاپاش رو از بر بود که با یه حرف ساده هم می‌تونست باعث بشه جونگ کوک پروانه هایی رو توی شکمش احساس کنه!

با از حرکت ایستادن ماشین، جونگ کوک به خودش اومد و متعجب به اطراف نگاه کرد.

با دیدن نوشته‌ی سوییت دریم (Sweet Dream) و کافه، چشماش گرد شد و به سرعت سمت تهیونگ چرخید.

خیره در نگاه خندون تهیونگ گفت:
_ ت-تهیونگ... اینجا...
_ نمیخوای پیاده بشی؟... میگفتی خیلی دلت برای اینجا تنگ شده.

جونگ کوک دستش رو ذوق زده جلوی دهنش گرفت و از ماشین پیاده شد.

با قدمای تند سمت کافه قدم برداشت و در رو هل داد.

در اون لحظه اصلا به این توجه نکرد که چرا باید در کافه‌ای که مدت ها بود بسته شده بود، باز باشه.

فقط این براش مهم بود که به کافه‌ی مورد علاقه‌ش برگشته... کافه‌ای که شاهد خیلی از خاطرات خوش خودش و تهیونگ بود.

روز هایی که هردو به دور از هیچ ترس و غصه‌ای، عاشقانه هاشون رو برای مشتری های کافه به نمایش می‌گذاشتن.

این کافه شاهد خنده های تهیونگش بود، شاهد نگاه آروم و بدون اضطرابش... انگاری این چهار دیواری‌ که حتی اندازه نصف اتاق کار تهیونگ هم نبود... فضای خیلی گرم تر و لذت بخش‌تری داشت.

در کافه رو باز کرد و چشمش به هیونگاش که دور میز گردی درست وسط کافه نشسته بودن خورد.

هوسوک با خنده گفت:
_ ببین کی اینجاست... نفر اول سرچ گوگل!
بقیه هم به دنبال حرفش خندیدن.

به حرف اومدن هوسوک باعث شد به این نتیجه برسه که توهم نزده و واقعا بعد از مدت ها، با هیونگاش توی کافه جمع شدن.

King Of Emotions (VKook)Where stories live. Discover now