Part 27 "Remembering Memories"

9K 1.3K 328
                                    

دستش رو به میز گرفت تا یه وقت اگر خواست بخاطر شوکی که بهش وارد شده زمین بخوره، خودش رو نگه داره.

به سختی گفت:
_ مطمئنی...؟

_ باید ببینمت تا همه چیز رو بهت بگم... فقط اینجوری که من پیدا کردم، هیچ جوره اون تصادف منطقی نیست!... بعدشم... به نظرم برای ساکت کردن وزیر جئون اقدام به قتلش کردن.

نگاهش هنوز روی امگاش بود.
یعنی جونگ کوک می‌دونست؟

اگر نمی‌دونست و می‌فهمید... چه واکنشی نشون میداد؟...

_ کسی هم مظنون به قتل هست؟
_ چندتا از وزرا فعلا توی لیستمه... اما خودت که می‌دونی... خیلی سخته که بخوام زندگیشون رو...

وسط حرفش پرید:
_ کمکت میکنم... تمام آدمام رو میدم دستت... فقط پیداش کن هیونگ شیک، خیلی زود پیداش کن!

هیونگ شیک کمی مکث کرد و بعد... با تردید گفت:
_ فقط یه نفر رو میخوام... اگر بتونی برام بیاریش... بهت قول میدم تو کمتر از یک ماه قاتلش رو میندازم جلوی پاهات...

لبه میز رو فشرد... خوب می‌دونست که هیونگ شیک دنبال کیه... اما چطوری...

_ میدونی که...
هیونگ شیک سریع وسط حرفش پرید:
_ میدونم... اما تو هم خوب میدونی که نابغه‌ی این کار کیه!... مخصوصا که یه زمانی تمام اطلاعات دستش بوده.

مکثی کرد.
قبول کردنش ریسک بود... خیلی خیلی ریسک...

نگاهش رو از زمین گرفت و به جونگ کوک داد.
اگر قاتل خانواده جئون پیدا می‌شد، می‌تونست کمی از زخم های امگاش رو ترمیم کنه... اما با مقامات چیکار می‌کرد...

نفس عمیقی کشید:
_ بهش رسیدگی میکنم.
و تماس رو قطع کرد.

' برای آروم کردنت همه کار میکنم... دور زدن قوانینی که خودم وضعشون کردم که چیزی نیست...'

قلم و کاغذش رو برداشت و همونطور سرپا مشغول نوشتن چیزی شد.

نامه رو توی پاکت گذاشت و مهر _محرمانه_ رو روش کوبید.

سمت در اتاق قدم برداشت و با باز کردنش باعث شد دو محافظ جلوی در سمتش بچرخن و احترام نظامی بزارن.

سری تکون داد و بعد، پاکت رو سمت یکیشون گرفت:
_ برسونش به دست فرمانده مین، توی کاخ نیست... حواست باشه... تا وقتی نامه رو به دست خودش نرسوندی... هیچ کار دیگه‌ای نمیکنی... فهمیدی؟!

بتای محافظ احترامی گذاشت:
_ اطاعت سرورم.
و بعد گرفتن نامه با قدمای تند دور شد.

از لای در چک کرد که جونگ کوک هنوز خواب باشه.
در رو بست و گفت:
_ چشم از در اتاق برنمیداری... صدایی از داخل اتاق شنیدی بهم خبر میدی... حق نداری وارد اتاق بشی تا خودم برسم.

_ چشم اعلیحضرت.

باید با نامجون صحبت می‌کرد...

***

King Of Emotions (VKook)Where stories live. Discover now