Part 41 "The Fear..."

9.6K 1.3K 614
                                    

تهیونگ واقعا ساده بود که فکر می‌کرد با تاجگذاری جونگ کوک، از مشکلاتش توی اداره‌ی کشور کم میشه.

وزرای جدیدی که از طریق آزمون های سختی که خودش شخصا اداره کرده بود انتخاب شده بودن، حالا مقابلش صف بسته بودن. انگاری که دست به یکی کرده باشن تا تهیونگ رو روانی کنن!

احمقانه بود! ولیعهد؟!
مگه تهیونگ همین فردا می‌خواست سرش رو بزاره زمین که از الان نگران خالی بودن جایگاه تاج و تخت بودن؟!

هنوز یک ماه از ازدواجشون نگذشته بود که همچین درخواست مزخرفی می‌کردن!

به قدری دستگیره های طلایی تخت سلطنتش رو محکم فشار می‌داد که دستاش سفید شده بودن.

ای کاش می‌تونست اسلحه یونگی رو ازش بگیره و نفری یه تیر توی اون مغز های معیوبشون شلیک کنه!

اما بدبختانه همین چند وقت پیش چندتا از وزرا و کله گنده های کشور رو سرنگون کرده بود.

با صدای وزیر دارایی، نگاه خشمگینش رو بهش داد:
_ اعلیحضرت... شما خودتون بهتر از هرکسی می‌دونید که کشور الان بیشتر از هرچیزی به ولیعهد نیاز داره.

نتونست خودش رو کنترل کنه و با صدایی دو رگه از خشم غرید:
_ تا دیروز که نیاز کشور لونا بود!

می‌دونست حرف غیر منطقی‌ای زده، اما واقعا داشت از حرص می‌ترکید!

وزیر نیرو به سرعت گفت:
_ اگر جایگاه ولیعهد خالی بمونه... توطئه ها علیه تاج و تخت زیاد میشه، این برای تثبیت قدرت شماست سرورم.

دستی به پیشونیش کشید.

وجود یک بچه؟
اون به تازگی با امگاش ازدواج کرده بود، چطور می‌تونست با وسط آوردن یک بچه تمام لذت هایی که هنوز نچشیده بود رو برای همیشه از خودش بگیره؟!

همینطوریش هم بخاطر مشغله کاریش، زمان کمی رو کنار شکوفه‌ی هلوش بود!

_ چرا درک نمی‌کنید!... تازه یک ماهه که لونا به تخت نشسته، یه باره اومدید و حرف از ولیعهد می‌زنید؟ شوخیتون گرفته؟

قبل اینکه کسی چیزی بگه با توپ پر گفت:
_ هم من هنوز جوونم، هم لونا... نگران نباشید، قبل از مرگم حتما یک ولیعهد تحویلتون میدم!

همه سرشون رو پایین انداختن که نامجون نیم نگاهی بهشون انداخت.

برای تموم کردن غائله و نجات برادر تاجدارش، بلند گفت:
_ بابت اینکه خاطرتون رو مکدر کردیم معذرت میخوایم اعلیحضرت.

همگی تعظیمی کردن و حرف نامجون رو بلند تکرار کردن.

از جا پاشد و گفت:
_ جلسه تمومه... فعلا نمیخوام حرفی در اینباره پیش بیاد، مرخصید.

و از در مخصوصش خارج شد و یونگی و نامجون هم دنبالش راه افتادن.

وارد اتاق کارش که شد، نامجون گفت:
_ چرا انقدر عصبی‌ای؟... چیز بدی نگفتن که!

King Of Emotions (VKook)Where stories live. Discover now