Part 23 "Awake!"

10.5K 1.5K 370
                                    

لای بوته های سبز رنگ قایم شده بود.
بخاطر هیکل ریزه میزه‌ش کاملا میون برگ های بوته گم شده بود.

_ ولیعهد!... عالیجناب کجایید؟!

با فریاد ندیمه‌ش، دستاش کوچولوش رو جلوی دهنش گرفت و ریز ریز خندید.

زمزمه کرد:
_ هیچوقت نمی‌تونید از من ببَرید!

وقتی ندیمه‌ش دوان دوان از مقابلش گذشت، آروم از داخل بوته بیرون اومد و با قدمای تند سمت کاخ هیونگش پا تند کرد.

درسته که نتونسته بود کلاسای شمشیر بازی و سوارکاری رو بپیچونه... اما حداقل می‌تونست که کلاس آداب داخل کاخ رو بپیچونه!

دستگیره در رو پایین کشید و سریع وارد اتاق شد تا یه وقت کسی نبینتش.

در رو با نهایت آرامش بست و تا خواست بچرخه، سایه‌ای روش افتاد:
_ بازم کلاستون رو پیچوندید عالیجناب؟!

نیشش رو باز کرد و چرخید.

دستاش رو از همدیگه باز کرد و با هیجان گفت:
_ نامجون هیونگ، ببین کی اینجاست!... تهیونگی اومده هیونگش رو ببینه!

نامجون کتابش رو زیر بغلش زد و با جدیت گفت:
_ الان وقت کلاس آدابتونه مگه نه؟!... پس باید به کاخ خودتون برگردید ولیعهد... درست نیست کلاساتون رو بپیچونید.

تهیونگ بغ کرده دستاش رو پایین آورد:
_ چرا اینطوری حرف میزنی؟!... من دوست ندارم اینطوری باهام حرف بزنی... اسم من تهیونگه!... نه ولیعهد! نه عالیجناب!... چرا جمع حرف میزنی؟!... هیونگی از من ناراحته؟!

نامجون کمی نگاهش کرد و بالاخره کوتاه اومد.

روی مچ پاهاش نشست و بازوهای تهیونگ رو گرفت:
_ خیله خب... بیا عین دوتا برادر حرف بزنیم... تهیونگا... تو چند سال دیگه پادشاه میشی، جای پدر میشینی و باید سلطنت کنی... پس باید برای اون روزا آماده بشی!

تهیونگ لب برچید و بغض کرده گفت:
_ اما من نمیخوام... دوست ندارم ولیعهد باشم!... دوست ندارم پادشاه بشم!... من دوست دارم با هیونگی بازی کنم... هیونگی برای کتاب بخونه و بدون ترس بغلم کنه... تهیونگی میخواد بازی کنه!

نامجون سرش رو پایین انداخت:
_ میدونم عزیزم... اما این سرنوشت مقدر شده‌ی توعه... باید یاد بگیری و رشد کنی...

تهیونگ قدمی عقب برداشت که دستاش نامجون از بازوهاش باز شد:
_ هیونگی هم از من میترسه؟!

نامجون بهت زده سر بالا آورد:
_ چی؟!... تهیونگ نه...

تهیونگ دوباره قدمی عقب برداشت و قطره اشکی آزادانه روی صورتش رقصید:
_ چون یه هیولام؟!... چون خطرناکم هیونگ از من میترسه؟!

نامجون ترسیده قدمی سمتش برداشت:
_ نه نه نه!... کی این حرفا رو بهت زده... صبر کن بزار...

با دیدن اشک های تازه‌ی تهیونگ که هر لحظه بیش از پیش شدت می‌گرفتن، حرفش رو از یاد برد.

King Of Emotions (VKook)Where stories live. Discover now