لای بوته های سبز رنگ قایم شده بود.
بخاطر هیکل ریزه میزهش کاملا میون برگ های بوته گم شده بود._ ولیعهد!... عالیجناب کجایید؟!
با فریاد ندیمهش، دستاش کوچولوش رو جلوی دهنش گرفت و ریز ریز خندید.
زمزمه کرد:
_ هیچوقت نمیتونید از من ببَرید!وقتی ندیمهش دوان دوان از مقابلش گذشت، آروم از داخل بوته بیرون اومد و با قدمای تند سمت کاخ هیونگش پا تند کرد.
درسته که نتونسته بود کلاسای شمشیر بازی و سوارکاری رو بپیچونه... اما حداقل میتونست که کلاس آداب داخل کاخ رو بپیچونه!
دستگیره در رو پایین کشید و سریع وارد اتاق شد تا یه وقت کسی نبینتش.
در رو با نهایت آرامش بست و تا خواست بچرخه، سایهای روش افتاد:
_ بازم کلاستون رو پیچوندید عالیجناب؟!نیشش رو باز کرد و چرخید.
دستاش رو از همدیگه باز کرد و با هیجان گفت:
_ نامجون هیونگ، ببین کی اینجاست!... تهیونگی اومده هیونگش رو ببینه!نامجون کتابش رو زیر بغلش زد و با جدیت گفت:
_ الان وقت کلاس آدابتونه مگه نه؟!... پس باید به کاخ خودتون برگردید ولیعهد... درست نیست کلاساتون رو بپیچونید.تهیونگ بغ کرده دستاش رو پایین آورد:
_ چرا اینطوری حرف میزنی؟!... من دوست ندارم اینطوری باهام حرف بزنی... اسم من تهیونگه!... نه ولیعهد! نه عالیجناب!... چرا جمع حرف میزنی؟!... هیونگی از من ناراحته؟!نامجون کمی نگاهش کرد و بالاخره کوتاه اومد.
روی مچ پاهاش نشست و بازوهای تهیونگ رو گرفت:
_ خیله خب... بیا عین دوتا برادر حرف بزنیم... تهیونگا... تو چند سال دیگه پادشاه میشی، جای پدر میشینی و باید سلطنت کنی... پس باید برای اون روزا آماده بشی!تهیونگ لب برچید و بغض کرده گفت:
_ اما من نمیخوام... دوست ندارم ولیعهد باشم!... دوست ندارم پادشاه بشم!... من دوست دارم با هیونگی بازی کنم... هیونگی برای کتاب بخونه و بدون ترس بغلم کنه... تهیونگی میخواد بازی کنه!نامجون سرش رو پایین انداخت:
_ میدونم عزیزم... اما این سرنوشت مقدر شدهی توعه... باید یاد بگیری و رشد کنی...تهیونگ قدمی عقب برداشت که دستاش نامجون از بازوهاش باز شد:
_ هیونگی هم از من میترسه؟!نامجون بهت زده سر بالا آورد:
_ چی؟!... تهیونگ نه...تهیونگ دوباره قدمی عقب برداشت و قطره اشکی آزادانه روی صورتش رقصید:
_ چون یه هیولام؟!... چون خطرناکم هیونگ از من میترسه؟!نامجون ترسیده قدمی سمتش برداشت:
_ نه نه نه!... کی این حرفا رو بهت زده... صبر کن بزار...با دیدن اشک های تازهی تهیونگ که هر لحظه بیش از پیش شدت میگرفتن، حرفش رو از یاد برد.
![](https://img.wattpad.com/cover/347403355-288-k73935.jpg)
YOU ARE READING
King Of Emotions (VKook)
Fanfictionکاپل اصلی: ویکوک. کاپل فرعی: سپ«یونگی تاپ» و ناممین. خلاصه: تهیونگ پادشاه کره جنوبیه و ده سالی هست که دنبال جفت حقیقیشه... چی میشه که وقتی با یونگی، دوست و محافظش، قایمکی رفته بیرون، پسر امگایی رو کنار دوست پسر هیونگش ببینه که شدیدا از پادشاهی که خو...