Part 58 "100 Days"🔞

9.1K 1.2K 352
                                    

* خب... طبق اسم پارت، محتوای پارت هم معلومه، البته من اعلام کردم که از کجا اسمات شروع میشه... ممکنه بعضیاتون روزه باشید و خوشتون نیاد که با زبون روزه اسمات بخونید... پس حواستون حسابی باشی عزیزای من🩷

بریم برای خوده پارت:

یونا خودش رو سمت جیمین که مشغول صحبت با بقیه بود کشید.

گردنش رو بالا کشید و کنجکاوانه دخترک خوابیده توی آغوشش رو نگاه کرد.

انقدر غرق تماشای مینجیِ تپلو بود که متوجه نشد بقیه ساکت شدن و با لبخند نگاهش میکنن.

_ دوست داری بغلش کنی؟
با صدای آروم جیمین، یونا هول کرده سرش رو بالا آورد.

دستاش رو بالا گرفت.
_ نه نه... من... من فقط داشتم...

یونگی که مبل کناریش نشسته بود، با لبخند گفت:
_ چیزی نشده که عزیزم... نیاز به هول کردن نیست، آروم باش.

لب گزید.
ترس از اینکه نکنه یه وقت رفتارش درست نباشه و پدراش ازش نا امید بشن و پس بفرستنش، داشت میکشتش!

جیمین کمی سرش رو پایین آورد.
نیم نگاهی به مینجی انداخت.
_ الان خوابه و اگر از بغلم بیرون بیارمش، بیدار میشه و حسابی نق میزنه... اما... یه روز که اومدی خونمون، میتونی بغلش کنی و باهاش بازی کنی... مینجی دختر مهربونیه، مطمئنم رفیقای خوبی برای همدیگه میشید... مگه نه؟

یونا نگران زمزمه کرد.
_ از اینکه... دخترتون با من دوست بشه... بدتون نمیاد؟

ابروی جیمین بالا پرید.
_ چرا باید بدم بیاد؟
دخترک امگا، لب ورچید.
_ آخه... آخه هیچکس تاحالا باهام دوست نشده... همه بهم میگن بازنده... بعدشم... توی مهد... مادرا نمیزاشتن با بچه هاشون دست بدم... میگفتن من مریضم و...

با اخم جیمین، حرفش رو خورد و ترسیده خودش رو عقب کشید.
_ ب-ببخشید... من... من به مینجی دست نمیزنم، قول میدم.

قبل اینکه جیمین یا یونگی حرفی بزنن، این صدای تهیونگ بود که بلند شد.
_ خیلی از حرفا رو حتی نباید شنید...

یونا ترسیده به تهیونگی که حکم پادشاه رو داشت نگاه کرد.

تهیونگ لبخند دلنشینی زد.
_ تو چکاپ شدی، پس یعنی هیچ مریضی‌ای نداری، عمو جیمین هم... مثل بقیه نیست، اون خودش بهت گفت که میخواد مینجی رو توی بغلت بزاره، درست نمیگم؟

یونا با تردید سر تکون داد.

تهیونگ تک خندی کرد.
_ تو بازنده نیستی یونا... تو اینجایی، اسمت حالا توی شناسنامه هوسوک و یونگیه و فامیلی مین پشت اسمته، پیش مایی... حالا به نظرت... تو بازنده‌ای یا اونایی که این حرفا رو بهت زدن؟

یونا مکثی کرد و بعد، با ذوق لبخند زد.
_ اونا!

تهیونگ آروم خندید.
_ آفرین کوچولو... الانا باید ایان رو برای شیر خوردنش بیدار کنیم... دوست داری ببینیش؟

King Of Emotions (VKook)Where stories live. Discover now