Part 8 "Come Here, Jasmine!"

10.5K 1.4K 282
                                    

جیمین بیخیال دستش رو روی میز گذاشت و سرش رو هم روش گذاشت:
_ چون نزدیک هیتشه.

چشمای تهیونگ گرد شد و هوسوک و یونگی، اتوماتیک وار سمتش چرخیدن.

متعجب ابرویی بالا انداخت:
_ یا!... چرا اینطوری نگاهم می‌کنید؟!
هوسوک چپ چپ نگاهش کرد:
_ رایحه‌ت رو آزاد کردی؟

بهت زده گفت:
_ هیونگ مستی؟!... اگر رایحه‌م رو آزاد کرده بودم به نظرت نباید میفهمید من جفتشم؟!

هوسوک آهانی گفت که جیمین صاف نشست:
_ از فردا خودمم میام کافه.
هوسوک پوکر گفت:
_ تو بیست و چهاری کافه‌ای جیمین!
_ چرا اونوقت؟!
تهیونگ حرصی غرید.

جیمین شونه‌ای بالا انداخت:
_ دونسنگم کنار گرگ دریده و هورنی‌ای مثل تو در خطره!
خواست چیزی بگه که یونگی گفت:
_ منم میام.

بهت زده سمت هیونگش چرخید:
_ یـــونگی؟!
یونگی سریع نگاهش رو گرفت:
_ اونطوری چشات رو واسه من گرد نکن... اصلا دلم نمیخواد وقتی برمیگردی کاخ دو سه ماه بعدش وارثت رو هم بیاری.

شوکه به صندلی تکیه داد:
_ شما ها من رو یه هورنی عوضی تصور میکنید؟

هر سه نگاهیی به همدیگه انداخت و بعد، رو به تهیونگ، همزمان سری به عنوان تایید تکون دادن.

دهن تهیونگ از این باز تر نمی‌شد:
_ هوسوک هیونگ تو هم؟!

هوسوک جدی توضیح داد:
_ قبول کن ترسمون منطقیه... تو خیلی ساله خودت رو سرکوب کردی، از طرفیم این مدت که کنار جونگ کوک بودی قدرت گرگت بیشتر شده... برای همین... اگر جونگ کوک جلوت بره توی هیت... ممکنه که... اَه! بفهم چی میگم!

با تخسی دست به سینه شد و رو چرخوند:
_ هرچی که باشم هیچوقت بدون اجازه امگام قدم از قدم برنمیدارم.

یونگی پوزخندی زد:
_ این حرف توعه... خودتم خوب میدونی گرگت بیاد روی کار، هرکاری کنی نمیتونی کنترلش کنی!

حقیقتی که تمام این سال ها سعی در انکارش داشت... از وقتی که تونست توی هشت سالگی گرگش رو تحت سلطه‌ی خودش در بیاره، تا حالا که بیست و دو سالی می‌گذشت، فقط یکی دو بار از کنترلش خارج شده بود...

البته که اون یکی دو بار هم، اتفاقات خوبی نیوفتاد!

گرگ تهیونگ به شدت سرکش و خشن بود، اصلا دلیل اصلی اینکه نمیزاشت بیرون بیاد همین بود!... و وقتی هم که میومد روی کار... به هیچ وجه به حرف تهیونگ گوش نمیداد و تنها راه برگشت خوده تهیونگ، بیهوشی کامل بود.

یونگی که دید نگاه تهیونگ عوض شده، نگاهی به دو پسر دیگه انداخت و با ملایمت گفت:
_ همه چی درست میشه تهیونگ...

آهی کشید:
_ گرگ من هیچوقت کامل مطیعم نمیشه... اگر قرار بود بشه... توی این بیست و چند سال می‌شد...

King Of Emotions (VKook)Where stories live. Discover now