Part 17 "The Truth Untold"

11.7K 1.6K 800
                                    


با صدای در اتاق سریع از جا پاشد و رفت تا به جونگ کوک کمک کنه.

زیر بغلش رو گرفت که کوک خجل زمزمه کرد:
_ میتونم راه برم... حالم خوب شده.

نگاهش رو به زخم روی پیشونیش داد و تیکه انداخت:
_ انقدر حالت خوب شده که توی حموم زمین میخوری!

جونگ کوک لب گزید که تهیونگ روی مبل نشوندش.
سمت آشپزخونه رفت تا چیزی برای جونگ کوک بیاره که جونگ کوک نالید:
_ بیا برگردیم کافه، خسته شدم دیگه.

لیوانی برداشت و بلند گفت:
_ لازم نکرده، تا وقتی کامل خوب نشدی خبری از کار نیست!

_ تو و جیمین سختتونه... تو هم که صبح تا عصر اونجایی، بعدشم میای پرستاری من رو میکنی.

با لیوانی حاوی آب پرتغال برگشت.
کنار جونگ کوک نشست و لیوان رو دستش داد:
_ تو نگران ایناش نباش، هوسوک هم هست، البته جدیدا خیلی درگیره درسشه.

_ وای... دانشگاهم... چطوری این همه مرخصی رو جبران کنم...
_ فعلا روی خوب شدن حالت تمرکز کن.

جونگ کوک هومی کشید و درحالی که دو دستی لیوان استوانه‌ای آب پرتغال رو گرفته بود، به پشتی مبل تکیه
داد.

_ ممنونم.

تهیونگ با شنیدن این حرف درحالی که کنترل تلوزیون توی دستاش بود خشک شد.

مکثی کرد و بعد، متعجب سرش رو سمتش چرخوند:
_ چی...؟

جونگ کوک لبخند محوی زد و به لیوان خیره شد، انگشت شصتش رو روی لبه‌ی لیوان کشید:
_ کارهام احمقانه بود... به قول تو از اکس آدم رفیق در نمیاد... اگر شماها نمی‌رسیدید...

سکوت کرد.
انگاری گفتنش سخت بود.

تهیونگ به خوبی دید که مردمک چشم هاش لرزیدن:
_ من ترسیده بودم تهیونگ... همیشه فکر می‌کردم برای هر اتفاقی آماده‌م، فکر می‌کردم حتی آلفا ها هم حریفم نمیشن... اما یه بتا شد... میدونی... وقتی توی اون حال بودم، وقتی نه می‌تونستم حرکت کنم و نه می‌تونستم داد بزنم تا تقاضای کمک کنم، یه لحظه
واقعا حس کردم مُردم...

تهیونگ نفس عمیقی کشید و خودش رو سمت جونگ کوک کشید، دستش رو زیر چونه‌ش پایین افتاده‌ش گذاشت و سرش رو بالا آورد:
_ من رو نگاه کن... آفرین، همینطوری... نمیتونم بهت بگم فراموشش کن، چون هرچیزی یه روندی داره... اما تو نباید خودت رو بابت مواخذه کنی... جونگ کوک خیلی اتفاقات توی زندگیمون هست که از کنترل ما خارجن... پس فقط به این فکر کن که هیچ اتفاقی نیوفتاده، هوم؟

جونگ کوک لبش رو از داخل گزید.
_ یه چیزی بگم نمیخندی؟

تهیونگ لبخندی زد و دستش رو سمت موهاش برد تا نوازششون کنه، انگاری معتاد این حس شده بود.

_ نه، نمیخندم...
_ اون لحظه نمیدونم چرا و به چه دلیل... اما...
نگاهش رو به چشم های براق تهیونگ داد:
_ من آلفام رو صدا کردم.

King Of Emotions (VKook)Onde histórias criam vida. Descubra agora