Part 16 "You Touched Him!!"

11.1K 1.4K 430
                                    

کاخ سلطنتی |•

_ عالیجناب، این درخواست پادشاه بریتانیاست... نمی‌تونیم ردش کنیم.

دستاش مشت شد و روی میز کوبید که یه لحظه نفس ها توی سینه حبس شد.

از لای دندونای کیپ شده‌ش غرید:
_ میخوای چیکار کنیم؟ درخواستشون رو برای اقامت قبول کنیم و میزبان باشیم؟! اونم بدون پادشاهمون؟... عقلتون رو از دست دادید یا می‌خواید من رو عصبی کنید؟ کـدومــش!

با فریادش همگی سر جاشون پریدن و دیگه سکوت کردن.

یونگی زیر چشمی به نامجون نگاه کرد.
رفیقش به شدت تحت فشار بود. اگر تا دیروز تهیونگ می‌تونست بیخیال جفتش بشه و برگرده، حالا هیچ جوره نمی‌تونست، همه چیز بهم ریخته بود.

حتی بودن تهیونگ کنار جونگ کوک هم ریسک بود! اما فعلا بهترین راه بود.

نامجون نفس عمیقی کشید و خسته گفت:
_ اعلام کنید اعلیحضرت به سفر رفتن، مکانشم بگید بخاطر حفظ جونشون مخفی میمونه... وزیر اعظم؟

وزیر پارک از جا پاشد و کمی گردن خم کرد:
_ بله عالیجناب.
_ خودت شخصا به لندن برو و همه چیز رو توضیح بده، یه نامه هم مینویسم، بهشون تحویل بده.

وزیر پارک دوباره احترامی گذاشت:
_ دستورتون الساعه انجام میشه عالیجناب.

از پشت میز پاشد که به تبعیت ازش، همه پاشدن.
_ هر مشکلی که پیش اومد به دستیارم بگید تا بهم برسونه... هیچکدومتون حق ندارید مزاحم عالیجناب و ملکه مادر بشید... مرخصید.

از سالن که بیرون اومدن، نامجون بدون اینکه بچرخه، به یونگی ای که پشت سرش قدم برمی‌داشت گفت:
_ چیزی پیدا کردی؟
_ شایعات همیشه از داخل قصر نشأت میگیرن...

نامجون لبخند تلخی زد:
_ خیلی شبیه کسیم که برای تاج و تخت برادرش دندون تیز کرده، مگه نه؟

یونگی با نگران به قدماش سرعت بخشید و بی توجه به قوانین، دوشادوش نامجون شد.

_ اسمش روشه، شایعات... بهش توجه نکن... مهم اینه که خودت و تهیونگ از همه چیز خبر دارید.

وارد سالن اصلی شدن.
نامجون وسط سالن ایستاد و به تخت پادشاهی رو به روش خیره شد.

_ هنوز سنم به اندازه تعداد انگشتای یه دست نرسیده بود که گفتن برادر شدم... برادر پسری که انگاری الهه ماه برای پادشاهی برگزیده بود، یه انیگما... دروغ چرا، چند سال اول خیلی ازش بدم میومد، هنوز حرف های نفرت باری که توی دفتر خاطراتم نوشته‌م رو دارم... اما... کم کم همه چیز عوض شده... فهمیدم حتی به انیگما هم به یه شونه برای گریه هاش و به آغوش برای تنهاییاش نیاز داره...

لبخند کوچیکی زد:
_ ده سالم بود که یه روز توی سوارکاری زمین خورد، گریه نکرد یونگی... اما میدیدم که چشماش پر شده... تهیونگ ولیعهد بود، از همون بچگیش این رو توی گوشش خوندن... دونسنگ کوچولوم لباش رو روی همدیگه فشار میداد که یه وقت نزنه زیر گریه، فکر می‌کرد یه ولیعهد نباید اشک بریزه... دست خودم نبود... فقط وقتی به خودم اومدم که تهیونگ توی بغلم بود و توی گوشش زمزمه می‌کردم گریه لازمه‌ی هر زندگی ایه، چه یه پادشاه قدرتمند، چه یه گدا!

King Of Emotions (VKook)Where stories live. Discover now