چند ساعتی بود که مادرش به زور به اتاق خواب برده بودتش و مجبورش کرده بود استراحت کنه.
اما چه استراحتی؟!
این تخت پر از رایحهی شکوفه هلوش بود.رایحهی شکوفهی هلویی که با بوی شراب گرون قیمتی قاطی شده بود.
رایحهش تازگی داشت... اما... برخلاف تصورش، اعصابش رو خرد نمیکرد... بلکه بعد از چندین روز حالا کمی آرومتر بود.
با پیامکی که براش اومد، ساعدش رو از روی چشماش برداشت و گوشیش رو بالا آورد.
دیدن اسم نامجون، باعث شد ابرویی بالا بپرونه.
این روزا هیونگش رو خیلی کم میدید، چون آخرای بارداری جیمین بود و نامجون ترجیح میداد به جای خفه کردن خودش با کار، کنار امگاش باشه و ازش مواظبت کنه.
' کاری که من نتونستم بکنم...'
گوشی رو باز کرد و وارد صحفهی چتشون شد.
وویسی با یک نوشته براش ارسال شده بود.
_ امیدوارم این وویس یکمی آرومت کنه.
وویس رو پلی کرد و... دوباره همون حس...
پیچیدن صدای ضربان قلبی توی فضای خفگان اتاق... باعث شد باز هم قلب بی جنبهش بیقراری کنه.
این همون صدا بود.
همون صدایی که مادرش برای گذاشته بود.
صدای بچهی خودش و جونگ کوک!نفهمید که چشماش پر از اشک شدن.
حتی نفهمید که اشک صورتش رو خیس کرد.تمام وجودش گوش شده بود و به صدای ضربان قلب تندی که فضای اتاق رو پر کرده بود گوش میداد.
' من ازت متنفر نیستم بابایی...'
' فقط میترسم... میترسم زندگی تو هم به سیاهی و تاریکی زندگی من بشه...'
انگاری توی دلش با بچهای حرف میزد که صدای ضربان قلبش توی اتاق پخش میشد.
به پهلو شد و گوشی رو کنار سرش گذاشت.
' اما پاپات... میون اون تاریکی... نوری شد که همه جا رو روشن میکرد... پاپات تنها لطفی بود که الهه ماه به من کرد...'
' تو یه موهبتی... یه هدیه... اما آپا میترسه خوب نتونه از این هدیه مواظبت کنه...'
قطره های اشکی که از چشماش میباریدن، روی تخت رو خیس کرده بودن.
' من دوست دارم... تو رو... آپات رو که بهم هدیه داده رو... هردوتون رو دوست دارم... شما دو نفر خانواده منید... اما من میتونم محافظ خوبی برای خانوادم باشم؟'
پلکاش رو روی هم فشرد و اجازه داد صدای ضربان قلب، ماننده لالاییای به دنیای خواب ببرتش.
یه خواب آروم...
خوابی که مدت ها بود آرزوش رو داشت.***
ESTÁS LEYENDO
King Of Emotions (VKook)
Fanficکاپل اصلی: ویکوک. کاپل فرعی: سپ«یونگی تاپ» و ناممین. خلاصه: تهیونگ پادشاه کره جنوبیه و ده سالی هست که دنبال جفت حقیقیشه... چی میشه که وقتی با یونگی، دوست و محافظش، قایمکی رفته بیرون، پسر امگایی رو کنار دوست پسر هیونگش ببینه که شدیدا از پادشاهی که خو...