صدای آب میومد. آه... چقدر تشنهش بود.
آروم چشم باز کرد و با اخم کمی بدنش رو کش داد.
سر چرخوند که با یونگیای که مشغول ریختن آب توی لیوان بود رو به رو شد.
چند لحظه طول کشید که اتفاقات قبل از بیهوشیش رو به یاد بیاره.
به شدت سرجاش نشست که زخم پهلوش سوخت.
هیسی از درد کشید و پهلوش رو فشرد.یونگی به سرعت سمتش اومد و گفت:
_ هی هی هی!... این چه وضع نشستنه! نمیبینی پهلوت زخمه؟!خیره به شونهی یونگی لب زد:
_ شونهت...یونگی کمی با تعجب نگاهش کرد و رد نگاه تهیونگ رو گرفت، با رسیدن به شونهش خندید:
_ عا... اینو میگی؟... میتونم شرط ببندم حالم از تو بهتره.وقتی دید تغییری توی نگاه تهیونگ ایجاد نشده، هوفی کشید.
دستش رو به دکمه های لباسش رسوند و همزمان که به سختی دکمه هاش رو باز میکرد گفت:
_ اگر هوسوک بفهمه که جلوت لخت شدم، بی برو برگشت گوشم رو میبره... اما خب چه کنم؟... باید به یه طریقی خیال سرورم رو راحت کنم یا نه؟به هر بدبختیای بود دکمه هاش رو باز کرد و بلوزش رو در آورد.
شونهش رو جلو گرفت:
_ بفرما... دیدی؟... من خوبم، شونهمم خوبه!تهیونگ لب پایینش رو به دهن کشید و سرش رو پایین انداخت:
_ متاسفم... ن-نمیخواستم... نمیخواستم بهت آسیبی...
تندی وسط حرفش پرید:
_ من خودم با پاهای خودم وارد اتاق شدم!... صد درصدم از شرایط خبر داشتم... پس انقدر خودت رو اذیت نکن... هوم؟تهیونگ با نگرانی نگاهش کرد که یونگی خندید:
_ البته دستت درد نکنه ها... به لطف تو تونستم یه مدتی رو استراحت کنم!تهیونگ باز هم سکوت کرد که یونگی پوفی کشید و کنارش نشست:
_ دروغ چرا... درد داشت... اما میدونی چی بیشتر از همه درد داشت؟...سر چرخوند و خیره توی نگاه سوالی تهیونگ گفت:
_ اینکه میدونستم همه چیز رو میبینی...دستاش رو به همدیگه قفل کرد و سرش رو پایین انداخت:
_ ده سالت بود که برای اولین بار دیدمت... یادمه کلی التماس بابام رو کرده بودم تا همراه با خودش من رو به کاخ بیاره... اولین باری که دیدمت... از اسب افتاده بودی و درد داشتی... اون موقع برام خیلی عجیب بود که چرا باید یه پسر بچه به سن تو سوار اسب بشه... اما بعد ها فهمیدم انتخابی نداشتی...دوباره توی چشم های تهیونگ خیره شد:
_ سلطنت و تاج و تختش... فقط از دور خوشگل و پر زرق و برقه... اما من به خوبی سختی ها و درد هایی که برای حفظ ارزش هات کشیدی رو دیدم...تهیونگ لباش رو با زبونش تر کرد:
_ اینارو میگی که غصه نخورم؟
_ چی؟!
یونگی بهت زده داد زد.
YOU ARE READING
King Of Emotions (VKook)
Fanfictionکاپل اصلی: ویکوک. کاپل فرعی: سپ«یونگی تاپ» و ناممین. خلاصه: تهیونگ پادشاه کره جنوبیه و ده سالی هست که دنبال جفت حقیقیشه... چی میشه که وقتی با یونگی، دوست و محافظش، قایمکی رفته بیرون، پسر امگایی رو کنار دوست پسر هیونگش ببینه که شدیدا از پادشاهی که خو...