از پشت مادرش رو بغل کرد و سرش رو روی شونهش گذاشت:
_ نگران نباش... تهیونگ برمیگرده و تاج و تختش رو دوباره پس میگیره، هیچکس نمیتونه سرنوشت مقدر شدهش رو عوض کنه.به هر طریقی بود، مادرش رو راضی کرد تا به تختش برگرده و استراحت کنه. درست بعد از خبر مفقودی تهیونگ، مادرش از حال رفته بود و به شدت ضعیف شده بود. جوری که تا دو روز زیر سرم بود.
با کمک پدرش تونسته بودن فعلا وزرا رو ساکت نگه دارن و جلوی درز خبر رو هم بگیرن... ولی تا کی؟
با نبود تهیونگ انگاری این قصر پایهی اصلیش رو از دست داده باشه، هر لحظه در حال فروپاشی بود.
درسته که نامجون به کمک پادشاه سابق و ملکهی مادر میتونست از پسش بر بیاد... اما... این تهیونگ بود که از سال ها برای این مقام تعلیم دیده بود!
***
دکتر گوشی پزشکیش رو با تردید، در مقابل نگاه تیز و سرد نامجون، روی سینه جیمین گذاشت و چشماش رو بست.
وقتی از آخرین مورد هم اطمینان پیدا کرد، عقب کشید و از جا پاشد.
تعظیمی به نامجون کرد و گفت:
_ حالشون خوبه سرورم، انرژی گرگشون هم برگشته، البته بهتره مواظب باشید.جیمین نگران خودش رو جلو کشید و نامجون ابرویی بالا پروند:
_ مواظب؟ برای چی؟دکتر نگاهی بینشون انداخت و سرفه ای کرد:
_ حالا که هردو گرگ ها متوجه همدیگه شدن... احتمال توی هیت رفتن ایشون... و رات شما به شدت بالا میره و...جیمین لب گزید که نامجون سرفه ای کرد تا دکتر دیگه ادامه نداه:
_ خب؟ دیگه؟
_ موردی نیست قربان.
_ مرخصی.با رفتن دکتر، نامجون روی صندلی نشست و نیم نگاهی به جیمین معذب انداخت.
_ بهتری؟
_ این بار هفتمه که میپرسی.
_ چون نگرانتم!
_ بزار برم.با این حرف جیمین، گردنش چنان با سرعت سمتش چرخید که جیمین ترسیده سرجاش پرید:
_ چی گفتی؟!
لحنش هشدار آمیز بود.سرش رو پایین انداخت که با دیدن اون نگاه لعنتیش نم پس نده:
_ بودن من اینجا هیچ دردی رو دوا نمیکنه... از طرفی ممکنه همه از وجود من با خبر بشن... تو که نمیخوای شایعه بپیچه؟!نامجون سمتش چرخید و حرصی گفت:
_ شایعه؟ چه شایعه ای اونوقت؟!... اینکه من و تو با همیم؟... به هرحال که چند وقت دیگه این موضوع رسمی میشه.جیمین شوکه سر بالا آورد:
_ چی چی میشه؟!
نامجون چشم ریز کرد:
_ نکنه توقع داری حالا که جفتم رو پیدا کردم بیخیالش بشم؟!' دقیقا همین توقع رو دارم!'
خودش خودش رو توبیخ کرد.
' دقیقا توقع اشتباهی داری... یه آلفا هیچوقت از امگاش نمیگذره... این که دیگه آلفای سلطنتیه!'
VOCÊ ESTÁ LENDO
King Of Emotions (VKook)
Fanficکاپل اصلی: ویکوک. کاپل فرعی: سپ«یونگی تاپ» و ناممین. خلاصه: تهیونگ پادشاه کره جنوبیه و ده سالی هست که دنبال جفت حقیقیشه... چی میشه که وقتی با یونگی، دوست و محافظش، قایمکی رفته بیرون، پسر امگایی رو کنار دوست پسر هیونگش ببینه که شدیدا از پادشاهی که خو...