Part 57 "What Happened To Me?!"

11.1K 1.6K 422
                                    

تهیونگ کلافه دستاش رو به کمرش زد.
_ جونگ کوک چرا لج میکنی؟!

جونگ کوک بی توجه به خشم صدای آلفاش، ایان رو به آرومی توی تختش گذاشت.

_ به نظر تو اینکه میخوام بچه‌م توی بغل خودم بزرگ بشه لج کردنه؟!

_ جونگ کوک! موقعیت تو مثل بقیه نیست!... اذیت نکن... بزار این پرستار ها... حداقل بیان ببینشون.

کمر صاف کرد و چونه بالا انداخت.
_ نمیخوام... من ایان رو دست کسی نمیسپرم ته!

تهیونگ سمتش قدم برداشت و با گرفتن مچ دستش، مجبورش کرد روی تخت بشینه.

خودش هم کنارش نشست و با حوصله توضیح داد.
_ تو لونای این کشوری... بخاطر بارداریت نزاشتم کسی توی مسائل کشور دخالتت بده، اما الان هرکاری هم کنم، مردم و دربار ازت توقع دارن.

_ داشته باشن، منم توقعشون رو بر طرف میکنم، این چه ربطی به پسرمون داره؟!

دلش می‌خواست سرش رو توی دیوار بکوبه.

_ جونگ کوکم... عزیزم... تو یه روز بیا پای کارا، ببینم اصلا جون تو تنت میمونه یا نه.

جونگ کوک کمی مکث کرد و در آخر باز هم چونه بالا انداخت.
_ نه... خودم مراقبشم، قول میدم به کارام هم برسم.

تهیونگ نچی کرد.
_ نمیشه، خسته میشی... من نمیفهمم چرا انقدر مقاومت میکنی!

جونگ کوک لب ورچید.
_ اگر یه وقت از دست پرستار بیوفته چی؟... اگر شیرش رو سر موقع نده چی؟ اگر دل درد بگیره چی؟ نه... نمیخوام، پیش خودم باشه خیالم راحت‌تره.

تهیونگ این حساسیت هاش رو می‌دونست.
به محض اینکه به کاخ اومده بودن، جونگ کوک نمیذاشت هیچکس نزدیک ایان بشه.

با وجود اینکه تهیونگ کلی خدم و حشم برای پسرشون به صف کرده بود، تک تک کار های ایان رو خودش انجام میداد و توجهی به اصرار های خدمه و تهیونگ نمی‌کرد.

ایان رو جوری بغل می‌کرد که انگاری شئ شکستنی و ظریفی توی آغوششه.
حساسیت ها و نگرانی هاش بیش از اندازه بود و کم کم داشت تهیونگ رو هم نگران می‌کرد.

نفس عمیقی کشید.
_ شکوفه هلو، اونا کارشون اینه... من که پسرمون رو دست آدم نا بلد نمیدم!

جونگ کوک خواست باز هم چیزی بگه که انگشت اشاره‌ش رو روی لب هاش فشرد.

_ هیـــش... بسه... فردا طبق اون لیستی که بهت دادم، پرستار ها میان تا یکی رو برای مراقبت از ایان انتخاب کنی... خودمم پیشت میمونم.

جونگ کوک رو روی تخت دراز کرد.
_ الانم بگیر بخواب که از چشمات معلومه خسته‌ای.

وقتی خودش هم کنار جونگ کوک دراز کشید، جونگ کوک تندی گفت:
_ ازم جداش نمیکنی... هنوز کوچولوعه... میترسه بچه‌م...

King Of Emotions (VKook)Onde histórias criam vida. Descubra agora