چونهش رو گرفت و سرش رو بالا آورد. با این کار مجبورش کرد که توی چشماش نگاه کنه:
_ هیچ آلفایی... از امگاش نمیگذره... مخصوصا اگر اون امگا... به زیبایی تو باشه...جونگ کوک نگاه لرزونش رو روی اجزای صورت تهیونگ چرخوند.
انگاری دنبال یه نشونه بود که تمام حرفای تهیونگ رو تکذیب کنه. اما... اون چشم های براق و خوشحال، رایحهی خوش چوب صندل و لبخند ملیح روی لب هاش... یه چیز دیگه میگفت...
_ ت-تو... تو نمیخوای من رو...
تهیونگ دوباره روی لبش رو بوسید. اینبار کوتاه و سریع! دوست نداشت جونگ کوک اون حرف رو بزنه._ نه... من میخوامت جونگ کوک... برای هر لحظهی زندگیم... برای تمام شادی ها و غصه هام... من تو رو با تمام وجودم میخوام بانی.
لب های جونگ کوک خواستن کش بیان که با گریدنشون، جلوش رو گرفت:
_ بانی؟!تهیونگ خنده کوتاهی کرد و موهای ریخته شده روی صورت جونگ کوکش رو کنار زد:
_ آره... بانی... تو خرگوشی... خرگوشک من.ایندفعه جونگ کوک خندید، آروم و ذوق زده.
دوستش داشت... خرگوشک تهیونگ بودن رو دوست داشت.
جونگ کوک دیگه نپرسید که چرا تهیونگ تمام این مدت، جفت بودنشون رو مخفی کرده. دلش نمیخواست این جو آروم و شیرین رو با حرفاشون تلخ کنه!
تهیونگ در حالی که سر جونگ کوک روی شونهش بود و سر خودش هم به سر جونگ کوک تکیه داده شده بود، دست امگاش رو نوازش کرد و پرسید:
_ از کی فهمیدی؟_ ما امگاها، اگر گرگمون روی کار باشه... از هیچکدوم از کار هاش با خبر نمیشیم، مگر اینکه خودش اجازش رو بده... من توی هیتم کنترلم دست گرگم بود... البته اون موقع نفهمیدم...
تهیونگ سکوت کرد تا هرچه سریعتر حرفش رو ادامه بده.
_ وقتی توی اتاق مینهو بودم...
فشار دست تهیونگ بیشتر شد و خشم گرگش رو حس کرد.
سریع حرفش رو کامل کرد:
_ کنترلم دست خودم بود... اونی که صدات زد من بودم، نه گرگم... البته اونموقع نمیدونستم آلفایی دارم، چه برسه به اینکه اون آلفا تویی...جونگ کوک نیشخندی زد:
_ همون لحظه که وارد اتاق شدی فهمیدم... رایحهت خیلی قوی بود... منم اون لحظه با تمام وجود دنبال یه راه نجات بودم... اما زود از حال رفتم و نتونستم مطمئن بشم اون رایحه برای توعه... بعدتر ها وقتی داشتی ازم مراقبت میکردی و با رایحهت بهم حس امنیت میدادی، مطمئن شدم.تهیونگ سرش رو بلند کرد و جونگ کوک رو از خودش جدا کرد.
خیره تو چشمای شیطون امگاش، گفت:
_ پس تو چند وقته میدونی من کیَم؟!نیش جونگ کوک باز شد و بامزه سر تکون داد.
_ میدونی چقدر به من سخت گذشته؟!
جونگ کوک خندید:
_ واقعا اینکه توی هیتم بهم دست نزدی خیلی عجیبه!
VOUS LISEZ
King Of Emotions (VKook)
Fanfictionکاپل اصلی: ویکوک. کاپل فرعی: سپ«یونگی تاپ» و ناممین. خلاصه: تهیونگ پادشاه کره جنوبیه و ده سالی هست که دنبال جفت حقیقیشه... چی میشه که وقتی با یونگی، دوست و محافظش، قایمکی رفته بیرون، پسر امگایی رو کنار دوست پسر هیونگش ببینه که شدیدا از پادشاهی که خو...