تقهای به در اتاقش خورد و خدمتکار وارد شد.
فهمید که خدمتکار بهش تعظیم کرد:
_ سرورم، دستیار مشاور کیم درخواست شرفیابی دارن.برگه های توی دستش رو ورق زد و بیخیال گفت:
_ بهش بگو بعدا بیاد، الان کار دارم.
_ گفتن اگر درخواستشون رو قبول نکردید، بهتون بگم که مسئله مهمی درمورد مشاور کیم و امگاشونه.سرش به شدت بالا اومد:
_ چی؟... نامجون و جیمین؟!خدمتکار سکوت کرد که تهیونگ پوفی کشید.
با دست اشارهای زد:
_ خیله خب، بگو بیاد داخل.برگه ها رو روی میز رها کرد و همزمان با ورود ووبین، از پشت میز پاشد.
درحالی که سمت پارچ آب روی میز وسط مبلمان اتاقش میرفت، آستین های بلوزش رو بالا داد و نیم نگاهی به ووبینی انداخت که بهش تعظیم میکرد:
_ جریان چیه... نامجون و جیمین، چه اتفاقی افتاده.ووبین آب دهنش رو قورت داد.
نمیدونست گزارش این موضوع به ضرر مافوقشه یا سودش!اما از طرفی وقت تلف کردن جایز نبود!
بالاخره به حرف اومد:
_ باید هرچه سریعتر به خونهی وزیر اعظم برید اعلیحضرت...تهیونگ ابرویی بالا پروند:
_ وزیر اعظم؟ چطور؟
و لیوان رو به لبش نزدیک کرد تا کمی از آب درونش به گلوی خشک شدهش بفرسته.ووبین سر پایین انداخت.
هرجور فکر میکرد کشته شدن اربابش به دست پادشاه، خیلی خیلی بهتر از کشته شدنش به دست پدر همسر آیندهش بود!دلش رو به دریا زد و با صدایی لرزون گفت:
_ امگایِ عالیجناب... باردارن...هنوز حرف ووبین تموم نشده آب توی گلوی تهیونگ پرید و به شدت به سرفه افتاد.
ووبین هراسون سمتش پا تند کرد و آروم پشتش زد:
_ اعلیحضرت، خوبید؟تهیونگ بی توجه به اینکه همین چند ثانیه پیش داشت خفه میشد، درحالی که هنوز هم سرفه میکرد، سرش رو سمت ووبین چرخوند و به هر زوری که میشد گفت:
_ ت-تو... الان چی گفتی؟!ووبین سر پایین انداخت و مضطرب لبش رو گزید.
چند ثانیهای گذشت تا تهیونگ موقعیت رو درک کنه.
عالی شده بود!
نامجون بدون اینکه ازدواجش رو رسمی کنه یا حتی امگاش رو مارک کنه، داشت از جیمین صاحب فرزند میشد!اون هم توی این بلبشوی کشور!
ووبین نگران لب زد:
_ میدونم عصبی هستید اما... لطفا همراه من به خونهی وزیر اعظم بیاید... مسلما وزیر پارک الان از هرکسی که فکرش رو کنید عصبی تره... اگر یه وقت...تهیونگ تیز نگاهش کرد که در دم خفه شد.
با صدای دو رگهای غرید:
_ خیله خب، میریم... اما حساب تو و اون نامجون سر به هوا رو به موقعش میرسم!
و با قدمای تند سمت در اتاق قدم برداشت.
YOU ARE READING
King Of Emotions (VKook)
Fanfictionکاپل اصلی: ویکوک. کاپل فرعی: سپ«یونگی تاپ» و ناممین. خلاصه: تهیونگ پادشاه کره جنوبیه و ده سالی هست که دنبال جفت حقیقیشه... چی میشه که وقتی با یونگی، دوست و محافظش، قایمکی رفته بیرون، پسر امگایی رو کنار دوست پسر هیونگش ببینه که شدیدا از پادشاهی که خو...