Part 44 "Cruel"

8.8K 1.4K 819
                                    

خدمتکار بتا،  لیوان آب رو روی میز گذاشت.

لرزش شدید دستش از چشم آلفا دور نموند، اما سکوت کرد.

این روزا... وضعیت همه‌ی اطرافیانش همین بود.
ترس و لرز از خشم آلفا که هیچکس منشأس رو نمی‌دونست.

کافی بود تا چیزی بر وفق مراد آلفا پیش نره؛ فریادش بود که شیشه های کاخ رو می‌لرزوند و وسایلی که توی در و دیوار خرد می‌شد!

به لطف لونا، کاخ مدتی بود که رنگ خشم آلفا رو به خودش ندیده بود.

همه چیز آروم بود و هیچکس فکرشم نمی‌کرد که روزی فریاد های پادشاه توی کاخ بپیچه.
اما حالا... همه چیز مثل قبل شده بود!

خودش می‌دونست که این سه روز، عجیب ترسناک شده.
اما... کاری نمی‌تونست انجام بده، دست خودش نبود... به خودش که میومد عین دیوانه ها فریاد میزد و وسیله می‌شکوند.

تقه‌ای به در خورد و ووبین وارد اتاق شد.
نزدیکش شد و با نگاهی که به خدمتکار انداخت، وادارش کرد از اتاق خارج بشه.

نگاهش رو به پادشاهش که مثل چند روز گذشته خودش رو توی کار غرق کرده بود انداخت.

_ اعلیحضرت.
نگاهش رو از روی برگه های زیر دستش برنداشت و تهدید وار زمزمه کرد:
_ فکر کنم گفته بودم مزاحمم نشی ووبین!

سر پایین انداخت:
_ معذرت میخوام اعلیحضرت... اما... فرمانده مین و همسرشون درخواست شرفیابی دارن، همسر فرمانده عصبین.

بالاخره سرش بالا اومد.

ابرویی بالا پروند.
_ یونگی و هوسوک؟

ووبین سکوت کرد که آهی کشید.
خودکارش رو روی میز رها کرد و دستی به پلک های خسته‌ش کشید.

چند روز بود که نخوابیده بود؟

_ بگو بیان داخل.
_ چشم سرورم.

از جا پاشد و سمت بار گوشه‌ی اتاقش رفت.

بطری کریستال شامپاین رو که برداشت، در اتاق باز شد و صدای قدم های تند و محکمی مطمئنا متعلق به هوسوک بود به گوشش خورد.

جامش رو کمی پر کرد و با برداشتنش، سمتشون چرخید.

یونگی کمی عقب‌تر ایستاده بود و هوسوک، از خشم نفس نفس می‌زد.

لبخند خسته‌ای زد.
_ چیشده که جناب جانگ پاشون رو توی کاخ من گذاشتن؟

هوسوک نفس عمیقی کشید تا خودش رو کنترل کنه.

_ خودت میدونی چرا اینجام!

تهیونگ نگاه تاریکش رو به یونگی داد.
_ بازم همه چیز رو لو دادی؟!

هوسوک بی توجه به حرفش گفت:
_ انقدری عصبیم که حتی برام مهم نیست پادشاهمی و منم زیر دستتم! فقط میخوام بدونم... به چه جرئتی همچین کاری کردی!

King Of Emotions (VKook)Where stories live. Discover now