جیمین با شنیدن صدای شکستن چیزی، نگاهش رو از گوشی گرفت و سر بالا آورد.
_ چیشد؟ خوبی؟!
هوسوک کمی شوکه به گلدون خرد و خاکشیر شدهی جلوی پاهاش نگاه کرد و بعد... آروم زمزمه کرد:
_ هیچی... یه لحظه از دستم سُر خورد...خم شد تا اول تیکه های درشتش رو برداره تا بعد جارو بکشه.
اولین تیکه رو که برداشت یه لحظه نوک انگشتش سوخت و ناخواسته هیسی کشید.
شیشه بریده رو انداخت و با درد دستش رو گرفت.
جیمین سریع از مبل پایین اومد و درحالی که سمت هوسوک میرفت وسط راه چندتا دستمال کاغذی برداشت.
مقابل هوسوکی که همچنان شوکه انگشتش رو فشار میداد و به رد خون خیره بود، روی مچ پاهاش نشست و توجهی نکرد که دمپایی عزیز و تازهش ممکنه پاره بشه!
دست هوسوک رو گرفت و دستمال رو روی زخمش فشار داد:
_ حواست کجاست!... با خاک انداز جمع میکردی خب..._ درد داره...
آروم گفت.جیمین متعجب سر بالا آورد:
_ چیزی گفتی؟هوسوک نگاهش رو به جیمین داد و جیمین یه لحظه با دیدن چشم های پر شده از اشک هوسوک، خشکش زد.
_ ه-هوسوکا...
_ این... ا-این خیلی... درد داره جیمین...جیمین محکمتر زخم رو فشار داد:
_ الان جعبه کمک های اولیه رو میارم... زود برات میبندمش تا...
_ یونگی... یونگی حالش خوب نیست...
با شنیدن زمزمهی آروم هوسوک که انگاری داشت با خودش حرف میزد، حرفش رو خورد.هوسوک سریع پاشد و سمت گوشیش پا تند کرد.
تند تند شمارهی یونگی رو گرفت و گوشی رو دم گوشش گذاشت.مضطرب گوشهی لبش رو کند و توجهی به اینکه لبش
با خون روی انگشتش نقاشی میشه نکرد._ مشترک مورد نظر قادر به پاسخگویی نمیباشد...
گوشی رو نگران پایین آورد و دوباره شماره رو گرفت.
_ جواب بده... التماست میکنم...درد داشت... نمیتونست تشخیص بده درد از کدوم ناحیهی بدنشه... اما دردش هر لحظه بیشتر میشد...
سعی در گول زدن خودش داشت... نمیخواست با فکر به اینکه این درد متعلق به آلفاشه، خودش رو بترسونه.
اما مسئله اینجا بود که علاوه بر خودش، گامای همیشهی آرومش هم ترسیده بود!
با صدای باز شدن در اتاق، هردو سمتش چرخیدن.
جونگ کوک درحالی که چهارچوب در رو گرفته بود، سعی داشت از اتاق خارج بشه.
نوع ایستادنش و زانوهای خم شدهش، نشون میداد که به سختی و با کمک در و دیوار خودش رو سرپا نگه داشته.
ESTÁS LEYENDO
King Of Emotions (VKook)
Fanficکاپل اصلی: ویکوک. کاپل فرعی: سپ«یونگی تاپ» و ناممین. خلاصه: تهیونگ پادشاه کره جنوبیه و ده سالی هست که دنبال جفت حقیقیشه... چی میشه که وقتی با یونگی، دوست و محافظش، قایمکی رفته بیرون، پسر امگایی رو کنار دوست پسر هیونگش ببینه که شدیدا از پادشاهی که خو...