توی اتاق انتظار نشسته بود.
آرنجاش روی رون پاهاش بود و سرش رو دو دستی گرفته بود.
پای راستش با اضطراب روی سرامیک های سفید رنگ تکون میخورد و براش مهم نبود که این کارش روی مخ کسی هست یا نه.
تهیونگ؟
خب... هیچوقت انقدر احساس ضعیف بودن نکرده بود.حتی وقتی بچه بود و به خودش آسیب زد... یا زمان هایی که بهش میگفتن هیولا... یا حتی زمانی که به یونگی حمله کرده بود!
هیچوقت تو عمرش انقدر شکننده نبود.
دلیل نفس هاش با فاصله یک در، در تلاش بود که فرزندشون رو صحیح و سالم به دنیا بیاره.
چرا میگفتن که انیگما ها قدرتمندن؟
یعنی هیچوقت این صحنه رو ندیده بودن؟!به دنیا آوردن یک نفر، کار راحتی نیست... نه ماه توی وجودت پرورشش بدی و در آخر با درد وارد این دنیا کنیش... ابدا راحت نبود و نخواهد هم بود!
اگر انیگما ها قوی بودن... قدرت جونگ کوکش چقدر بود؟...
صدای قدم های تندی که نزدیکش میشد، باعث نشد که نگاه از سرامیک های سفید رنگ زیر پاهاش بگیره.
یونگی آروم گفت:
_ پسران.جیمین با رسیدن بهشون، نگران گفت:
_ چیشد؟ جونگ کوک کجاست؟یونگی خودش جواب داد.
_ توی اتاق عمله... تازه یک ربعه منتقل شده.نامجون به تهیونگ نگاه کرد.
تنها کسی که الان میتونست حالش رو ذرهای درک کنه، خودش بود.کنارش نشست.
_ تو خوبی؟تهیونگ سر بالا آورد و نامجون لحظهای با دیدن قرمزی چشماش شوکه شد.
_ نیستم... قلبم داره له میشه نامجون...
دستی به صورتش کشید.
_ تقصیر منه... دکتر گفت... گفت که وقتی بیهوش بودم، وزن کم کرده... نباید وزن کم میکرد... بخاطر منه لعنتی شد که زایمان زودرس گرفت...صداش همیشه انقدر میلرزید؟!
_نمیتونم برم پیشش و با رایحهم آرومش کنم، رایحه کوفتیم برای بقیه آزار دهندهست... پس چیکار کنم هیونگ؟... میفهمم درد داره... اما... اما حتی نمیدونم چطور باید کمکش کنم...همه چشم شده بودن و نگاهش میکردن.
_ همه بهم اطمینان دادن که هردوشون صحیح و سالم از اون اتاق بیرون میان... اما میترسم نامجون هیونگ... اگر... اگر یه وقت اتفاقی واسشون بیوفته من چیکار کنم...
نامجون نفسی گرفت و آروم پشتش زد.
_ داری میگی همه بهت اطمینان دادن چیزیشون نمیشه، پس از یه چیزی مطمئنن که به زبون میارنش... نترس... جونگ کوک و کوچولوتون خیلی قوی تر از این حرفان...
YOU ARE READING
King Of Emotions (VKook)
Fanfictionکاپل اصلی: ویکوک. کاپل فرعی: سپ«یونگی تاپ» و ناممین. خلاصه: تهیونگ پادشاه کره جنوبیه و ده سالی هست که دنبال جفت حقیقیشه... چی میشه که وقتی با یونگی، دوست و محافظش، قایمکی رفته بیرون، پسر امگایی رو کنار دوست پسر هیونگش ببینه که شدیدا از پادشاهی که خو...