سرش وحشتناک تیر میکشید و قلبش هم فشرده میشد، اما همچنان لبخندش رو نگه داشته بود و حفظ ظاهر میکرد.
دست خودش نبود، اما عجیب به آلفا هایی که امگای خودشون رو دوشادوش خودشون داشتن حسودیش میشد!
باید ممنون هوش و سیاستمداری نامجون میبود، چون خیلی زود پادشاه اسپانیا، با نگرانی پیش تهیونگ اومد و با ابراز ناراحتی، بدرقهشون کرد.
سوار ماشین که شد، سریع دستش رو به کرواتش برد و شلش کرد.
سرش رو تکیه داد و چشم بسته تند تند نفس کشید.
نامجون که فهمیده بود حال تهیونگ خوب نیست، سریع از جیبش قوطی قرصاش رو در آورد.
تهیونگ با شنیدن صدای رقص قرص ها، بدون اینکه چشم باز کنه، سخت گفت:
_ اون نه... شاتم... اون رو بده...
_ تهیونگ قبل اینکه بیای...یه لحظه چشمای تهیونگ به شدت باز شد و لحظهای به رنگ یخی در اومد.
رایحهش به شدت پخش شد و باعث شد نامجون برای کنترل خودش نفس نکشه.
_ فقط اون شات کوفتی رو بده بهم!
وقتی نامجون شات رو از یخچال توی لیموزین در آورد، درحالی که قطرات عرق روی پیشونی و مهره های کمرش میرقصیدن، با دندون محافظش رو کشید و سوزن رو به گردنش، درست روی رگش فرو کرد.
وارد شدن اون مایع سرد و در عین حال سوزاننده، عین آبی رو آتیش عمل کرد و کم کم ضربان قلبش پایین اومد.
دستاش کنار افتاد و روی صندلی شل شد.حالا که فکرش رو میکرد، وقتایی که کنار جونگ کوک بود، آرومتر بود. حتی با وجود نداشتن مارک!
نامجون که تماس گرفته بود تا سریع دکتری رو خبر کنن، با قطع تماس، گوشی رو کنار گذاشت و گفت:
_ خوبی؟
_ گرمه...کولر رو بیشتر کرد... البته که این سرما، نمیتونست گرمای درونش رو خنصی کنه!
_ تا برسیم دکتر پارک میاد بالا سرت، یکم استراحت کن.
حقیقتا صحنهی تهیونگی که تلو تلو خوران و با لباس های بهم ریخته سمت عمارتش میرفت، یکم زیادی برای خدمتکار ها شوک بر انگیز بود.
هیچکس نمیدونست چه اتفاقی افتاده که پادشاهشون که با تیپی مرتب رفته، حالا اینطور برگشته.
یونگی که کتش رو در آورد، روی تخت افتاد و آهی از لرزش شدید زانوهاش کشید.
دکتر که وارد اتاق شد، همه کنار رفتن و دکتر سریع مشغول شد.
_ دردتون در چه حد عالیجناب؟
_ یه شات دیگه بهم بزن... زودباش...
_ قربان، شات زیاد ممکنه...انقدری عصبی و تحریک پذیر شده بود که هنوز حرف دکتر بدبخت تموم نشده، نیم خیز شد و یقهش رو توی مشت گرفت.
YOU ARE READING
King Of Emotions (VKook)
Fanfictionکاپل اصلی: ویکوک. کاپل فرعی: سپ«یونگی تاپ» و ناممین. خلاصه: تهیونگ پادشاه کره جنوبیه و ده سالی هست که دنبال جفت حقیقیشه... چی میشه که وقتی با یونگی، دوست و محافظش، قایمکی رفته بیرون، پسر امگایی رو کنار دوست پسر هیونگش ببینه که شدیدا از پادشاهی که خو...