Part 9 "Because I'm your Alpha!"

8.7K 1.2K 330
                                    

سمت ماشین قدم برداشت و غرید:
_ میریم کاخ... زنگ بزن بگو میخوام تا رسیدم دکتر توی اتاقم باشه.
_ اطاعت قربان.

جیمین رو روی صندلی دراز کرد، خودش ماشین رو دور زد و خواست از سمت مخالف سوار بشه که با قیافه‌ی گریون و ترسیده جه ووک رو به رو شد.

نفس عمیقی کشید تا خودش رو جمع و جور کنه.

جلوی جه ووک زانو زد و اشکاش رو پاک کرد:
_ گریه نکن جه ووکا، هیونگ حالش خوبه.
_ ا-اما... اون...
_ فقط از حال رفته... منم دارم میبرمش پیش دکتر، زودی خوب میشه و برمیگرده پیشت.

_ من... من...
آهی کشید. از طرفی به شدت نگران جیمین بود و از طرفی نمی‌تونست جه ووک رو توی این وضعیت رها کنه.

_ میخوای باهامون بیای؟
با سر تکون دادن پسر، ایستاد و رو به ووبین گفت:
_ جه ووک رو پیش خودت نگه دار، میبریمش.
_ چشم قربان.

سوار ماشین که شدن، راننده به سرعت سمت کاخ راه افتاد.

صدای زنگ موبایلی، باعث شد نگاهش رو از چشم های بسته‌ی جیمین بگیره و متعجب به اطراف نگاه کنه.

مطمئنا این صدای زنگ گوشیش نبود!

سرش رو نزدیک جیب جیمین کرد و با قوی‌تر شدن صدا، دستش رو جلو برد تا گوشی رو بیرون بکشه.

با دیدن عکس جیمین و جونگ کوک که قیافشون رو کج کرده بودن، لبخندی زد.

' پس لونای ما تویی...'

جواب داد:
_ بله؟

جونگ کوک که می‌خواست فحش هایی که آماده کرده بود رو برای جیمین ردیف کنه، با شنیدن صدای غریبه‌ای، مکثی کرد.

_ الو؟
_ ببخشید شما؟

_ من... من نامجونم... مادرید، میوه فروشی...
جونگ کوک کمی مکث کرد و بعد گفت:
_ اوه، رفیق تهیونگ و یونگی هیونگ؟... سلام نامجون شی... گوشی جیمین دست شما چیکار میکنه؟

نگاهی به جیمینی که هنوز بیهوش بود انداخت:
_ جیمین... خب راستش... جیمین رفته یه چیزی بخره و بیاد، وسایلش دست منه.
_ میشه وقتی اومد بهش بگید که یه جونگ کوکی لنگ در هوا جلوی در دانشگاه منتظرشه؟ نیم ساعته منتظر جنابم!

لبش رو از روی شرم گزید.
' ای تف بهت کنم که با وحشی شدنت هم امگای بدبختت رو به این حال انداختی، هم امگای تهیونگ رو معطل کردی!'

_ جونگ کوکا... جیمین نمیتونه بیاد دنبالت.
_ بله؟!
_ ی-یه کاری واسش پیش اومده.
_ آهـه... میدونستم، باشه، اما بهش بگو تلافی میکنم، خدافظ هیونگ.

تماس که قطع شد، با عذاب وجدان به جیمین خیره شد.

' امیدوارم بعدا فحشم ندی!'

***

کافه سوییت دریم |•

وقتی سینی پر از لیوان و بشقاب کثیف رو توی سینک گذاشت، یونگی از اتاق بیرون اومد و گفت:
_ تهیونگ؟ برو دنبال جونگ کوک.

King Of Emotions (VKook)Where stories live. Discover now