د.ا.ن سلنا
همینجوری دستمو میکشید و راه میرفت و حرف میزد
وسط حرفش پریدم و گفتم :
اسمت تیلور بود دیگه ؟
تیلور : آره
اومدم یه چیزی بهش بگم که رسیدیم پیش دوستاش ، همه سراشون رو من بود ، خب معلومه از اینکه منم اونجا بودم تعجب کرده بودن
کندال : به به ، لابد ایشونم یه عضو دیگه از اکیپ هستن ، ماشالله هر روز داره به تعدادمون اضافه میشه
تیلور : خفه شو کندال ، سلنا این اکیپ ماس ، هری ، نایل ، لویی ، لیام ک نیومده امروز ، زین ، جیجی ، کندال ، آریانا ، گایز اینم سلناس
لیام ! اسم یارو دیشبی هم همین بود،ولی اینا به این حرفا نمیان-
سلنا: امممم...خب....خوشبختم
بعدشم یه لبخند سرد زدم
همشون با لبخند جوابمو دادن بجز اون دختر مو مشکیه که اسمش کندال بود ، اصن حس خوبی نسبت بهش ندارم
هری : هی ، امشب پارتی داریم میای دیگه ؟
جیجی : هری ؟ هرکیو ببینی دعوت میکنی ؟
هری : آره
تیلور : بیا خوش میگذره
نمیدونستم باید چی بگم
سلنا : اممم
آریانا : میاد آخجون
تا اومدم یه چیزی بگم زنگ خورد ، شت حتی نزاشتن حرف بزنم ، دلم نمیخاست برم ولی مجبورم برم
...
الان هنر داشتیم ، خب من نقاشیم خوبه و نقاشی کردنو دوس دارم
استاد اومد و یه طرح بهمون داد و گفت بکشید ، من مشغول کشیدن بودم و داشتم به اتفاقای امروز فکر میکردم که تیلور سرشو اورد تو برگم و گفت : واو ! چقد خوب کشیدی
سلنا : اوه مرسی ، خب مال تو هم...
تیلور : میدونم میدونم ، افتضاحه
سلنا : آره یه جورایی
استاد : خانم گومز میشه کارتونو انجام بدین ؟
هیچی نگفتمو طرحمو ادامه دادم
اوف بالاخره زنگ خورد داشتم وسایلامو جمع میکردم که اون پسره که اگه اشتباه نکنم اسمش لویی بود گفت : امشب میبینمت
بهش لبخند زدم و سرمو تکون دادم از این لویی خوشم میاد
باید برم استراحت کنم مثلا شب پارتی دعوتما ، هووف حالا چی بپوشم ؟!!
*************************
پارت سوم چطور بود؟ :)💛
YOU ARE READING
Alone
Fanfiction زندگی چیز عجیب و پیچیده ایه ممکنه تو زندگی هدفای کوچیک و بزرگی داشته باشی ممکنه آرزوهای کوچیک و بزرگی داشته باشی همینطور ممکنه به هیچکدوم ازین هدفا و آرزوها نرسی و کلی سختی بکشی ولی باید باهاش کنار بیای ، ممکنه این سرنوشتت باشه یه فن فیک مخ...