د.ا.ن سلنا :
جاستین ساعت شیش میاد دنبالم و الان ساعت 5:15 عه
باید برم حاضر شم نه؟
اول تصمیم گرفتم برم دوش بگیرم ولی بعد پشیمون شدم
چون دوش گرفتنای من معمولا خعلی طول میکشه😐
موهامو بالا بستم و یه تیشرت سفید و یه شلوار جین پوشیدم ؛ کیف دوشیمو برداشتم و رفتم تو آشپز خونه
در یخچالو باز کردم
اممم نوتلا !
یه قاشق برداشتمو شروع کردم با لذت خوردم
بزار یکمم رو نون تست بزنم
امم عاشق طعمشم؛
اوپس ! تا کل نوتلا رو تموم نکردم بهتره برم و منتظر باشم تا جاستین بیاد
رفتم جلو در و منتظر وایستادم
تا جاستین بیاد حداقل 5 دقیقه حلو در وایستادم . پوفف
اها ! بالاخره ماشینش از دور معلوم شد اخیش اومد
ماشین با سرعت زیاد از جلوم رد شد و رفت
وات ؟؟
جاستین نبود😑
پوفف چرا اینقد دیر کرد
اها اومد
سلنا : هی جاس! بیا علفایی که زیر پام درومدنو ببین ؛ قشنگن
جاستین : از همین جا معلومن وااو خعلی قشنگن😂
سلنا : 😕
سوار شدم و راه افتادیم
اصن کجا میریم ؟
سلنا : کجا میریم ؟
جاستین : شهربازی
سلنا : شهر بازی!!!!
جاستین : دوس نداری؟
سلنا : نه
جاستین :😐
سلنا : عاشقشممم😍
جاستین : 😂😌
بقیه راه تو سکوت بودیم تا این که رسیدیم به شهر بازی
جاس: امم حالا چی سوار شیم؟!
همون اول که رفتیم تو من با دست به یه وسیله که خیلی تند میچرخید اشاره کردم و گفتم اون
جاستین : دیوونه شدی؟ نمیبینی چقد تند میچرخه؟؟😰
سلنا : عاخی ! میترسی؟😏
جاستین : چییی؟ اهم معلومه که نه نگران توعم اخه دخترا خعلی ترسوعن😏
سلنا : انگار بعضی پسراعم اینجا خعلی ترسوعن😏
جاستین : امم خیله خب بریم....ببینیم...کی..ترسوعه..هوفف
داشتم از خنده میپاچیدم جاستین میترسید😂
رفتیم بلیط گرفتیمو بلاخرع...
نوبتمون شد سوار شیم
سوار شدیم که مردی که اونجا بود گفت جاهامونو عوض کنیم چون من سبک ترم باید سمت راست بشینم
اوه دستگاه شروع کرد به حرکت
اولش اروم بود
ولی بعد......هولی شتتت!!!
خعلی تند میچرخههههه
در حدی که افتادم رو جاستین
جاستین هم داد میزد هم میخندید
از داد زدناش منم خندم گرفت و هم جیغ میزدم هم میخندیدم😂
دستگاه اروم وایستاد
موهای جاستین خیلی خنده دار شده بود جاس منو نیگا کرد و پق زد زیر خنده
سلنا : رو پیشونیم جک نوشتع؟
جاستین : نه فقط باید موهاتو ببینی😂
سلنا : موهای خودت از من بدتره😐😂
رفتیم کلی وسیله دیگه سوار شدیم و بعد رفتیم بستنی بخوریم
جاستین : خب عمویی دیگه چی میخای سوار شی؟
سلنا : عامم چرخ و فلک😜
جاس با دیدن این قیافم خندید و اومد لپمو بکشه که...
جاستین : هی!!! چیکار میکنی ؟ فکرشن نکن یه بستنی دیگه برات بخرم.
بستنیمو زدم تو صورت جاستین و قیافش عالی شده بود😂
ولی من باز بستنی میخام🙁
رفتیم سمت چرخ و فلک
و سوار شدیم
چرخ و فلک بالا وایستاد
محو تماشای شهر از این بالا شده بودم
سلنا : خیلی قشنگه
جاستین : ولی به قشنگی تو نمیرسه(در حد زمزمه)
تعجب کردم با این حرفش
با اینکه شنیدم چی گف ولی گفتم : چی؟
جاستین اومد بقلم نشست
و صورتمو گرفت و....
فاککک
لباشو گذاشت رو لبام
لباش گرم بودن
طعم مورد علاقم
دست خودم نبود ، منم همراهیش کردم
تا این که همدیگه رو ول کردیم و چرخ و فلک رفت پایین
رفتیم سمت ماشین و تا خونه تو سکوت کامل بودیم
بدنم داغ کرده بود
جاستین جلوی خونه نگه داشت
جاستین : امم...من...متاسفم..بخاطر..
نذاشتم ادامه بده و گفتم :
امم اشکالی...نداره...ممنون بابت امروز.
سریع دویدم رفتم تو خونه
رفتم تو حموم و چنبار به صورتم آب زدم
چرا اینقد داغم؟
واای مغزم و بدنم داغ کرده
امروز روز خسته کننده و همینطور هیجان انگیزی بود مخصوصن قسمت اخرش...
بی خیال این فکرا شدم و رفتم بخوابم
ولی همش اون لحظه میومد جلو چشام
YOU ARE READING
Alone
Fanfiction زندگی چیز عجیب و پیچیده ایه ممکنه تو زندگی هدفای کوچیک و بزرگی داشته باشی ممکنه آرزوهای کوچیک و بزرگی داشته باشی همینطور ممکنه به هیچکدوم ازین هدفا و آرزوها نرسی و کلی سختی بکشی ولی باید باهاش کنار بیای ، ممکنه این سرنوشتت باشه یه فن فیک مخ...