د.ا.ن تیلور:
کندال از در اومد تو و با چشماش دنبال یه نفر میگشت.
تعحب کردم
فکر نمیکردم کندال بیاد
نگاهش که به من افتاد دویید سمتم و پرید بغلم.
کنی:لعنتی کشتیم و زندم کردی تا بهوش بیای٬اون دفه که قلبت دیگه کار نکرد منم قلبم دیگه کار نکرد
من....یه بارر....تا مرگ....رفتم؟؟؟
دستمو گذاشتم دور کمر کندال. دلم برای این اخلاق خوبش تنگ شده بود. محکم بغلش کردم و با هم بالا پایین پریدیم.
هری دستشو گذاشت رو شونم.
هری: هی تی نباید اینقد بالا پایین بپری.
تی:برو بابا مثه مامانای غرغرو به همه کارام گیر میدی😒
بعد دوباره پریدم بالا پایین.
هری:بس کن تی!
تی:نمیکنم😏
تند تر بالا پایین پریدم
کندال و لویی عم با من شرو کردن به بالا پایین پریدن. جی عم بلند شد و شرو کرد پریدن.
ما مثل دیوونه ها بالا و پایین میپریدیم:|
بعد چن دیقه که خسته شدیم همه نشستیم و من بغل کندال نشستم. لعنتی دلم براش تنگ شده.
تی: چه خبر تو این دو ماه؟
کنی: اوه هیچی...میدونی..من از جاستین گذشتم🙂
تی: اوه
کنی: تو این دو ماه هری تو رو اصلا تنها نزاشت.
تی: واو
اون داره راس میگه؟!
جاستین: بدون ما خوشی محاله.
دستاش دور کمر سلنا بودن و با هم داشتن میخندیدن.
کندال با دیدن این صحنه یه لبخند غمگین زد ولی هیچی نگفت. عجیبه.
نایل و عاری هم پشت سل و جاس بودن.
سلنا دوید سمتم و محکم بغلم کرد.
سل: اشغال خوب خوابیدی؟
تی: عاره اصن خستگی ۲۳ سال از زندگیم در اومد.
از بغل هم اومدیم بیرون
و جاستین اومد و اونم بقلم کرد
سلنا به کندال نگاه کرد.
سل:سلام(با کنداله😐)
کنی: سلام.
چن دیقه سکوت بخاطر این مکالمه هو ها صورت گرفت کع با جیغ عاری همه دو متر پریدیم بالا.
عاری:چرااااا....هیچکییی....به....من......نگفتتتتت.....تیلور.....بهوش....اومده..؟؟؟؟؟
بعد پرید بغلم که کمرم هس کردم شکست😐
تی:هیییی.
عاری: خیلی جنده ای میدوستی؟
تی: عاره عااااره.
بعد عاری نایلو بغل کردم و همو له کردیم.
تی: حالا بریییممم برقصییییممم
جی:پایمممممم.
سل:بریممممم
همه با هم رفتیم وسط و لویی با اون کونش قر میداد و ما میپاچیدیم از خنده
و بعد زین رفت وسط و شرو کرد به رقصیدن.
هری: بکشید کنار ماهرتون اومد😏
اوه مای گاد!
هری میخواد برقصه😂
هری رفت وسط و شرو کرد به قر دادن.
همه شرو کردن بع دست زدن واسه هز.
بعد رقصیدن هری اومد پیش من.
تی: عالییی بودی😂
هری: میخوام از این به بعد هر کاری کنم تا تو بخندی:)
یه لبخند بهش زدم
هری:هی!
تی:چیه؟
هری:تو از وقتی مرخص شدی..منو..بقل نکردی!
چند ثانیه بی هیچ حرفی فقط بهش زل زدم و به حرفش فکر کردم
و بعد محکم بقلش کردم
خیلی محکم
اونم محکمتر از خودم بقلم کرد...
YOU ARE READING
Alone
Fanfiction زندگی چیز عجیب و پیچیده ایه ممکنه تو زندگی هدفای کوچیک و بزرگی داشته باشی ممکنه آرزوهای کوچیک و بزرگی داشته باشی همینطور ممکنه به هیچکدوم ازین هدفا و آرزوها نرسی و کلی سختی بکشی ولی باید باهاش کنار بیای ، ممکنه این سرنوشتت باشه یه فن فیک مخ...