Part 26

319 13 0
                                    


د.ا.ن سلنا:
یه نفس عمیق کشیدمو منم کنارش رو صندلی نشستم
ینی باید همچیو با صداقت کامل میگفتم ؟
با دروغ گفتن گند زدم به همه چیز ، اینبار راستشو میگم ؛ هرچند ممکنه بعدش دوباره مثل قبل تنها شم...
سلنا : 13 سالم که بود ، یه زندگی عالی داشتم ، عالی از هر لحاظ
قرار شد برای تولدم به نشویل بریم
وسط راه ماشین دود کرد
پدرم از ماشین پیاده شد با ماشین ور رفت و سعی کرد درستش کنه
ولی درست بشو نبود
منم از فرصت استفاده کردم و پیاده شدم که یه هوایی بخورم
مادرمم تو ماشین خوابیده بود
من یه پروانه دیدم و دنبالش رفتم
پدرم گفت که زیاد دور نشم
وقتی صدام کرد دیدم که ماشین درست شده و پدرم نشسته پشت فرمون
منم دویدم که برم سوار شم...
نتونستم ادامه بدم و زدم زیر گریه ، دستای جاستینو رو شونه هام حس کردم
جاستین : اگه اذیت میشه ادامه نده
سرمو به نشونه نه تکون دادمو ادامه دادم : ماشین اتیش گرفت
من شوکه شده بودم و فقط افتادم رو زمین و گریه کردم ، بلند گریه کردم
هیچ کسی اونجا نبود کمکم کنه
هیچ ماشین لعنتی رد نشد
من فقط سیزده سالم بود
تصمیم گرفتم برم کمک بیارم
دویدم رفتم ، هیچکس نبود
اینقدر دویده بودم که نفس نفس میزدم
بالاخره یه ماشین رد شد صداش کردم تا وایستاد
سلنا : آقااا...لطفا...وایس..وایستید
نفس نفس میزدم
ماشین وایستاد
رفتم با گریه گفتم : آقا...لط..لطفا...کمکم...کنید...مامان و بابام...اونا...تو..ماشین..ماشین...اتیش گرفت
مرده گفت : هی اروم باش سوار ماشین من شو تا بریم ببینیم چی شده.
چاره دیگه ای نداشتم ، مجبور بودم بهش اعتماد کنم
سوار شدم
بهش گفتم که ماشین اونطرفه
وقتی که رفتیم ماشین هنوز داشت اتیش میگرفت
گریم بیشتر شد
مرد : از دست من کاری ساخته نیست ، بیا سوار شو بریم کپسول بیاریم.
چاره ای نداشتم سوار شدم
رسیدیم به شهر بعد مرد پیاده شد و دستمو گرفت و منو انداخت تو خیابون من گریه میکردم و کمک مبخواستم
بعد منو گیر اوردن و منو بردن به پرورشگاه
تا 18 سالگی اونجا بودم
بعد منو انداختن بیرون
من برای اینکه جایی برا زندگی داشته باشم یا حداقل چیزی برای خوردن پیدا کنم باید کار میکردم هیچکس بهم کار نداد چون یتیم بودم
بعدا فهمیدم مردا بخاطر هیکلم تحریک میشن
مجبور شدم خودمو...
بیشتر زدم زیر گریه که یهو جاس بغلم کرد

AloneWhere stories live. Discover now