د.ا.ن تیلور:
داشتم نقشه های شیطانیمو براشون میکشیدم ، امیدوارم جاستین امشب کله خر نشه و بلایی سر کسی نیاره ، معلوم بود کونش داشت میسوخت ، چشم کندالو دور دیده که حواسش به سلناس
سلنا اومد ، چن دقیقه بعدشم لیام اومد ، اوه عالی شد لویی هم اومد، ایول
تی : تو اتاق خوش گذشت ؟!
جاستین بدجور داشت نگام میکرد اوه انگار عصبانیش کردم😂
سل چشماش داشت از تعجب میزد بیرون ، لیام به عنشم نبود و پوکر نگام میکرد
لویی : اینجا دقیقن چه خبره ؟
تی : اوه ، هیچی ولی انگار امشب به دونفر خیلی خوش گذشته (بعدشم خندیدم)
لو : و اون دونفر کیا هستن ؟ (با یه لحن شیطون گفت و انگار قضیه رو فهمیده بود)
تا اومدم بگم سل و لیام جاستین دهنمو با دستاش گرفت منم جیغ میزدم و میخندیدم ، سل حسابی داشت خجالت میکشید و همچنان لیام همه چی به عنش بود ، بعد چند ثانیه دستشو برداشت
تی : روانی خفم کردی !!
جاس : خب دهنتو ببند تی
تی: تو چرا داغ میکنی؟ بدت میاد به دو نفر خوش بگذره؟
لو:اصن اون دو نفر کین؟
سل هی ابرو بالا بالا پایین میکرد که نگو ولی من یه لبخند شیطانی زدم و اومدم بگم که چشمم افتاد به هری و باربارا که اون وسط داشتن درتی دنس انجام میدادن
*************************
چطور بود؟:)
نظر بدید:)
YOU ARE READING
Alone
Fanfiction زندگی چیز عجیب و پیچیده ایه ممکنه تو زندگی هدفای کوچیک و بزرگی داشته باشی ممکنه آرزوهای کوچیک و بزرگی داشته باشی همینطور ممکنه به هیچکدوم ازین هدفا و آرزوها نرسی و کلی سختی بکشی ولی باید باهاش کنار بیای ، ممکنه این سرنوشتت باشه یه فن فیک مخ...