د.ا.ن تیلور:
حالم داشت از خودمو بقیه بهم میخورد ، اینقدر که رو خودمون مشروب ریختیم بو گرفته بودیم ، بیچاره لویی خونش داغون شد البته فک کنم به عنشم نیست
اگه از پارتی امشب قسمت هری و باربارا و وقتی که رو مبل تنها بودمو فاکتور بگیریم بقیه پارتی خوب بود
پارتی دیگه خلوط شده بود و اکیپ ما خسته رو مبلا لم داده بودیم
هری و باربارا سمت در رفتن
وات د فاک هری ؟ حتی یه خداحافظی هم باهامون نکرد ؟
بعد چند دقیقه هری بدون باربارا اومد
هری :هی گایز آبرومو جلوی باربی بردین با این مشروب بازیتون
جاستین : خب باربی جونت باید بدونه که دوستای دوست پسرش دیوونن
هری : چی ؟ اون دوست دخترم نیست
اوه اون گفت دوس دخترم نیست ؟ پس لابد میخوان نامزد کنن ، عالی شد تی !
وقتی به خودم اومدم صدای زینو شنیدم : هی دختر با تو ام !
تی : ببخشید نشنیدم
لیام :چرا اینقد تو فکری ؟
جاستین :شاید داره به اون پسر خوشتیپه که باهاش میرقصید فکر میکنه
لعنت بهت جاس ! داره تلافی میکنه ؟!
اخم هری رفت تو هم ، چش بود ؟!
تی : شات آپ جاس !(اینو خیلی محکم و با شوخی گفتم)
لیام :گایز نمیخواید برید بخوابید ؟ فردا مثلا کالج داریم
لویی : تو که اینقد غیبت داشتی نیای سنگین تری ، فک کنم دیگه رات ندن !
لیام : به عنمم نیست لویی :)
لویی : اوه آره اینو که همه میدونن . بعدشم لیام خندید
لویی : اینجا به اندازه همتون جا هست ، میمونید شب ؟
تی : اوه نه ممنون اون شبی که با جاس و کنی و آری موندیم بعد صبح با پارچ آب یخ بیدارمون کردی به اندازه کافی خوش گذشت !
لویی خندید و گفت :اینبار خستم ، اذیتتون نمیکنم
YOU ARE READING
Alone
Fanfiction زندگی چیز عجیب و پیچیده ایه ممکنه تو زندگی هدفای کوچیک و بزرگی داشته باشی ممکنه آرزوهای کوچیک و بزرگی داشته باشی همینطور ممکنه به هیچکدوم ازین هدفا و آرزوها نرسی و کلی سختی بکشی ولی باید باهاش کنار بیای ، ممکنه این سرنوشتت باشه یه فن فیک مخ...