د.ا.ن سلنا:
مدیر : خب با این مدرکا حرفیم داری بزنی ؟ خانم گومز جای شما تو این کالج نیست .
نزدیک بود اشکم در بیاد
من چه گناهی کردم ؟
چرا اون پسر عوضی اینارو به مدیر گفت ؟
چرا بعضی آدما اینقد عوضین ؟
این واقعا انصاف نیست
با بغض گفتم: نه آقای مدیر خواهش میکنم ؛ اینا همش دروغه
مدیر : خانم گومز ، چجوری این حرفو میزنید ؟ این همه مدرک !
جاستین : آقای مدیر ، من میدونم اون منشی یه شرکته
مدیر : آقای بیبر شما لطفا دخالت نکنید ، شما خودتونم دو روز باید اخراج شید ؛ تازه شما هم دوستش هستید چجوری توقع دارین حرفتونو باور کنم ؟
سلنا : خب من از رئیسم براتون برگه میارم.
نمیدونم این حرفو از کجا اوردم ، فقط گفتم که راحت شم.
مدیر : باشه پس من فردا منتظرم برگه رو ببینم ؛ حالا جفتتون بفرمایید بیرون.
آخیش ، آزادی !
زنگ تفریح خورده بود
چشامو بستم و به دیوار تکیه دادم
عالی شد ! واقعا عالی شد ، آبروم جلوی جاستینم رفت ، همه چی داره عالی پیش میره...
خواستم چیزی بگم که :
سلنا : آی دستم ؛ چیکار میکنی ؟
جاستین :فقط خفه شو.
هی ! این کیه که با من اینجوری حرف میزنه ؟!
ولی فعلا این نجاتم داد پس چیزی نگفتم و ساکت موندم
جاستین : همه چیزو از اول برام تعریف کن
سلنا : چی ؟ نکنه توهم باور کردی ؟
جاستین : آره ، به من دروغ نگو سلنا.
حالا باید چی میگفتم ؟!
سلنا : خب حداقل یه جا بشین .
دوباره دستمو محکم گرفت و برد گوشه حیاط و خودش رو صندلی نشست و دستشو گذاشت رو سرش ،
اون به کسی چیزی نمیگه نه ؟
خب اگه بهش بگم آبروی خودم میره ، وای خدا حالا چی بگم بهش ؟!!
جاستین : حرف بزن دیگه
سلنا : ....
*****************************
YOU ARE READING
Alone
Fanfiction زندگی چیز عجیب و پیچیده ایه ممکنه تو زندگی هدفای کوچیک و بزرگی داشته باشی ممکنه آرزوهای کوچیک و بزرگی داشته باشی همینطور ممکنه به هیچکدوم ازین هدفا و آرزوها نرسی و کلی سختی بکشی ولی باید باهاش کنار بیای ، ممکنه این سرنوشتت باشه یه فن فیک مخ...