د.ا.ن تیلور:
با لیام رفتیم تو همونجایی که بازی میکردیم. سل و عاری و نایل نبودن.
لو:هری رفت؟
لی:رع
جاس(باخنده):هی تی تو هنوز سمو بوس نکردی اون منتظره😂
لی:ببند جاس
جیجی:بازی ریده شد بهش کونتونو بلند کنید و یه تکونی بهش بدید😂
بعد زین و خودش رفتن تا مث همیشه برقصن. کندالم به زور جاستینو بلند کرد و باهم رفتن وسط تا برقصن.
لو:خب ما موندیم😕
لیام:بریم طبقه بالا؟😐
تی:چه ایده خوبی😐
لی:میدونم😐
با لیام و لویی رفتیم بالا و درارو باز میکردیم و میدیدیم همو بفاک میدن و بعشون میخندیدین ولی عین خیالشونم نبود
لو:من حوصلم سر رف میرم پیش سم:/
من و لی:بروع:/
لویی رفت پایین و من و لیام موندیم.
لی:هنوز ناراحتی؟
تی:عاره😔
لی:میرم برات مشروب بیارم
تی:مرسی طعم موردعلاقم لدفا😃
لی:چشم لیدی.
و رفت پایین
پوفففف.لعنتی ینی هری چی میخواس بگه؟
چرا اینجوری شده؟
بیخیال سوالای مسخرم شدم و رفتم تا اتاق عاری رو پیدا کنم. اها سومین اتاق سمت راست. درشو مثع گاو باز کردم و از چیزی که دیدم دهنم وا موند😳
نایل... و ..... عاری😳😳😳
عار:تی...امم...چرا...اینحوری درو باز میکنی؟
تی:اوه ببخشید مزاحم شدم میتونید ادامه بدید😂
با این حرفم جفتشون قرمز شدن و من درو با خنده بستم. هی روزگار اینم از نایل و عاری😂
برگشتم سمت اتاق رو به رویی. هی این همون پسرس که اون روز اومد دنبال کندال داشت دره اتاقو میبست که منو دید یه پوزخند مسخره زد.
YOU ARE READING
Alone
Fanfiction زندگی چیز عجیب و پیچیده ایه ممکنه تو زندگی هدفای کوچیک و بزرگی داشته باشی ممکنه آرزوهای کوچیک و بزرگی داشته باشی همینطور ممکنه به هیچکدوم ازین هدفا و آرزوها نرسی و کلی سختی بکشی ولی باید باهاش کنار بیای ، ممکنه این سرنوشتت باشه یه فن فیک مخ...