د.ا.ن سلنا:
یک ماه.
یک ماه بدون هیچ خوشی ای.
بدون هیچ خنده ای.
بدون حتی یه شوخی.
یک ماه بدون تیلور.
قراره این گریه ها طولانی تر بشه.
دکترا گفتن به احتمال زیادی تیلور بهوش نمیاد ولی هری نمیزاره که دستگاها رو بکشن. منم نمیزارم. هیچکدوم از بچه ها نمیزارن. تو این یه ماه چنبار کندال اومد دیدن تیلور و کلی گریه کرد. شاید اون ادم سنگ دلی نباشه که من فکرشو میکردم.
گوشیم ویبره رفت. جاستینه.
سل: های
سعی کردم صدام اونقدر گرفته به نظر نیاد
جاس: سلام. بیام دنبالت بریم دیدن تی؟
سل: نمیدونم. شاید بهتر باشه هری و تیلور یکم تنها باشن.
جاس: بیخیال اون از دیشب با تیلوره.
سل: نمیدونم.
جاس: الان میام دنبالت بریم.
سل: اوکی. بای
جاس: بای.
با همون لباسای سادم و بدون هیچ ارایشی رفتم پایین منتظر جاستین.
خیلی سخته که ببینی هر روز هری خودشو مرتب و تمیز میکنه تا وقتی تیلور بهوش اومد اون بد به نظر نیاد. اون خیلی قویه که هر دفه که میره و میبینه که اون بیدار نشده فردا خودشو خوشگلتر از دیروز میکنه.
با صدای بوق ماشین از فکرام اومدم بیرون و سوار ماشین جاستین شدم.
جاس: سلام. بهتری؟
سل: سلام. مرسی.
سرمو گذاشتم رو شیشه ماشین و هیچی نگفتم. جاستین یه اه از روی کلافگی کشید و شرو کرد به رانندگی کردن
د.ا.ن هری:
صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم که دیدم بغل تخت تیلور خوابم برده و هنوز دستاش توی دستامه.
هری: صبح بخیر بیبی
باید الان منتظر جواب بمونم؟
هری: دیشب همش یه خواب چرت و پرت دیدم.
دوباره یاد خوابم افتادم و سرمو تکون دادم.
هری: ولی بیخیالش. میرم دستشویی و زودی بر میگردم.
رفتم بیرون توی دستشویی و سر و وضعمو درست کردم تا اگه یهو تی بیدار شد بد به نظر نیام.
از دستشویی اومدم بیرون و رفتم بوفه تا یه چی بگیرم کوفت کنم. با ساندویچی که گرفتم برگشتم پیش تیلور. اون هنوزم خوابه.
نشستم بغلش و ساندویچمو خوردم و اشغالشو انداختم دور.
یه ساعت از بیدار شدنم میگذره و خودمو با خوندن کتاب سرگرم کردم ولی همه حواسم به تیلور و تخت و دستگاهی بود که جلوم بود. توی این یه ساعت خوابم هی میومد جلو چشام و مجبور میشدم به تیلور نگاه کنم.
تقریبا ظهر شده. پوففف
کتابو بستم و رفتم سمت تخت تی.
هری: زیبای خفته نمیخوای بیدارشی؟
تیلور با اینکه هیچی نمیفهمه ولی لبخندش روی لباشه
(برای تصور بهتر ام وی lwymmd اون قسمتی که تیلور توی قبرو نشون میده با لباس مت گالا رو یادتون بیاد:|✨)
هری: حاضرم وقتی خوابی هزار بار لباتو بوس کنم تا بیدار بشی. ولی خب این دستگاه تنفس کوفتی نمیزاره.
لبخند تی بزرگتر شد.
دستاشو گرفتم توی دستم و بوسش کردم که یکی در زد.
هری: بیا تو
سل: ببخشید ولی دلم براش تنگ شده بود.
اون از همیشه ساده تره. بدون هیچ ارایشی و یه لباس ساده.
هری: اشکالی نداره بیا بشین.
بلند شدم و سلنا پیش تیلور نشست و دستای تیلورو گرفت توی دستش و نوازششون کرد.
هری: با جاستینی؟
سلنا کلشو تکون داد.
هری: میرم ببینمش.
شاید بهتر باشه اون دوتا دخترو واسه حرفای دخترونه تنها بزارم.
رفتم بیرون و جاستینو دیدم که روی صندلی نشسته و دستش روی پیشونیشه.
د.ا.ن سلنا:
هری رفت بیرون و من دوباره شروع کردم به گریه کردن.
سل: فک نمیکردم حس تو و هری دو طرفه باشه. تو هم مثه من فکر میکردی نه؟ ولی خب حالا ببین. اون تنهات نمیزاره.
یه خنده مسخره و پر از ناراحتی کردم.
سل: اوه راستی. من و جاستین خوب...خیلی به هم نزدیک شدیم. اونم منو تنها نمیزاره. ما چن دفه خب...همو بوس کردیم ولی هنوز اون بهم نگفته که دوستم داره. اوه منم نگفتم که خیلی دوسش دارم.
حس کردم صورتم سرخ شد.
سل: شاید باورت نشه ولی من دنبالم کارم. چن روزه هر کی بهم زنگ زده تا باهام بخوابه ردش کردم. چنجاهم کار درس حسابی پیدا کردم.
حالا که فکر میکنم همه چی داره خوب میشه ولی تیلور نه.
اصن نفهمیدم که یک ساعته دارم زر میزنم
سل: فک کنم مختو خوردم. الان میگم هری برگرده.
بلند شدم که یه صدای بوق کشیده اومد.
YOU ARE READING
Alone
Fanfiction زندگی چیز عجیب و پیچیده ایه ممکنه تو زندگی هدفای کوچیک و بزرگی داشته باشی ممکنه آرزوهای کوچیک و بزرگی داشته باشی همینطور ممکنه به هیچکدوم ازین هدفا و آرزوها نرسی و کلی سختی بکشی ولی باید باهاش کنار بیای ، ممکنه این سرنوشتت باشه یه فن فیک مخ...