د.ا.ن سوم شخص
آری:هی هی هی...وایسا ببینم!تو داری به اون دختره نیگا میکنی؟!(آری حصود میشود😂😐)
نایل:اوه کامان آری..اون..اون همون دوست هز نیست؟همون که میگن باعث شد تی بره کما
آری:امم فک کنم همون باشه
نایل:اسمش...باربی یا یه چیزی مثل همین بود
آری:عااا آره آره!!
نایل و آری بیخیال اون دختر شدن و
مشغول حرف زدن بودن که
باربارا(با داد):لعنت بهت!! مثل یه بچه میمونی که هیچ کاری از دستش بر نمیاد!
نایل:اون...یه روانی واقعیه
آری:هری چجوری تحملش میکنه😐
نایل:شاید اگه ماعم جای تیلور بودیم از دستش میپریدیم تو خیابون(😐😂)
آری:امم نایل؟هوا داره تاریک میشه،بهتره بریم
نایل:باشه،بریم
نایل و آری اون پارکو ترک کردن...
د.ا.ن تیلور
امروز تو کالج کلاس نداریم
امم خب..ینی داریم
کلاس موسیقی
ولی واقن حوصلشو ندارم
همینجوری داشتم فکر میکردم چیکار کنم که حوصلهی فاکیم سر نره که
صدای
زنگ گوشیم بلند شد
گوشیم رو میز توی اشپزخونه بود
لعنت به هرکی که الان زنگ زده😐
چون واقن حال ندارم تا آشپز خونه برم(تیلورم یکی از ما گشاداس گایز😐😂)
بالاخره با دودلی پاشدم و رفتم تو آشپز خونه
گوشیمو نگاه کردم
هری داشت زنگ میزد
اوه ، لعنتمو پس میگیرم
تی:سلام؟
هز:سلام تی
تی:چیزی..شده؟!
هز:امم نه ، فقط میشه بیای...اینجا؟!
تی:اوه آره حتمن!چیزی که نشده؟
هز:نه
تی:باشه الان راه میفتم.
گفتم و گوشی رو قطع کردم
لباسامو عوض کردم و گوشیمو گزاشتم تو کیفم و رفتم سمت ماشینم
به سمت خونهی هری حرکت کردم و زود رسیدم
رفتم و زنگ زدم
برای بار دوم زنگ زدم
و بار سوم...
دیدم در بازه😐
اروم رفتم تو و دنبال هری گشتم که دیدم هری رو....
YOU ARE READING
Alone
Fanfiction زندگی چیز عجیب و پیچیده ایه ممکنه تو زندگی هدفای کوچیک و بزرگی داشته باشی ممکنه آرزوهای کوچیک و بزرگی داشته باشی همینطور ممکنه به هیچکدوم ازین هدفا و آرزوها نرسی و کلی سختی بکشی ولی باید باهاش کنار بیای ، ممکنه این سرنوشتت باشه یه فن فیک مخ...