د.ا.ن تیلور:
هری هنوز تو اون قسمت گلای رز وایستاده و کاملا معلومه چقد گیجه
این دستمال فاکی هنوز دور دهنمه
اون عوضیا اومدن و وایستادن
انگار منتظر یکی هستن
یکیشون اومد و دستمالو باز کرد
-منتظر رئیس باش!
رئیس؟!!
وات د فاک؟
این الان دقیقن مثل یه فیلم مسخره شده
با شخصی که اومد جلوم اسمشو فقط جیغ زدم و بعد اون فرد نزدیک بود چشماش چهارتا بشن
تیلور(با جیغ):جیکووووب؟!!!
جیکوب:ت..تیلور..تو..!
من هنوز هریو میتونم ببینم
اون هنوزم تو فکره
ولی وقتی صدای جیغ منو شنید برگشت و دنبال صدا گشت
ولی فک نکنم بتونه پیدامون کنه
چون ما از اون بوته های رز دور تریم
اون یکی عوضیا مات و مبحوت به من و میکوب نگاه میکردن
-شماها...رئیس..شما این دختررو میشناسید؟!
جیکوب:شماها برید سر کارتون.
عوضیا سرشونو تکون دادن و رفتن
جیکوب:تی تو چجوری...
بقیه حرفشو نزد و اومد سمتم و طنابارو باز کرد
رد طناب رو دستم مونده بود
تی:جیکوب..تو دزدی؟(😐)
جیکوب:این..این قصش طولانیه تی
من..من نمیدونستم که این..خب..نمیدونستم که تویی.
از حرفاش چیزی نمیفهمیدم و فقط زل زده بودم بهش
جیکوب:خیله خب..
اون یه آه کشید و ادامه داد:
باربارا رو فکر کنم بشناسی
اون..یجورایی دوست منه البته فقط دوست نه بیشتر..
اونو یه ساله که میشناسم
اون گفت میخاد یکارایی انجام و بده و از من کمک میخواست
اون گفت من باید بیام اینجا و با کسی که رو به رو میشمو تهدید کنم و...
اون..الان..تو هستی!!
من همینجوری موندم
باربارا یه هرزه ی کثیفه
هری چجوری با اون...
صبر کن ببینم
هری
زمزمه کردم:هری..
جیکوب:اون باید پیش بوته های گل رز باشه
رفتم جلو تر تا ببینم
هری داشت میرفت و کاملا از قیافه و شونه های افتادش میشد فهمید چقدر نا امید و ناراحته
صداش کردم :
هری!
هری با تعجب برگشت سمتم...
د.ا.ن هری:
خب من الان به این پارک اومدم
الان..باید چیکار کنم
همینجوری راه افتادم وسط پارک
بی اختیار رفتم سمت بوته های گل رز
اینا...
واو!
اینجا برای اولین بار تی رو دیدم
اره...خوب یادمه
رفتم بین بوته ها
و بوی رزا رو توی ریه هام کشیدم
و رفتم تو فکر...
.
الان چند دقیقه ای میشه که اینجام
و هنوز هیچ اتفاق خاصی نیفتاده
نا امید شدم و خواستم از پیش این بوته های رز برم که یه صدای آشنا رو شنیدم
-هری!
برگشتم سمت صدا
تی..تیلور
آره!! خودشه
دویدم سمتش و اونو محکم کشیدم تو بقلم
اونم دستاشو خیلی اروم دورم گذاشت ولی بعد چند ثانیه خودشو ازم دور کرد و محکم یکی زد رو سینم
تی(با عصبانیت):هری..تو خیلی...تو رفتی پیش باربارا؟!!بازم!بعد اون همه اتفاق..تو....
هری:تیلور ازت خواهش میکنم من همه چیو برات توضیح میدم قول میدم
چشمام رفت سمت اون پسری که چند قدم دور تر بود
اون آشناس
اون..همون مرتیکس که اون شب تو پارتی میچسبید به تیلور
هری:اون اینجا چیکار میکنه
تی قضیه رو خیلی سریع بهم گفت و من...تقریبا هنگ کردم؟!
من باورم نمیشه
نه نمیشه
باربارا...اون دوستم بود
میدونستم اون بعضی وقتا مثل هرزه ها میشه ولی فکرشو نمیکردم همچین کارایی کنه
بخواد...آدم بدزده؟!
YOU ARE READING
Alone
Fanfiction زندگی چیز عجیب و پیچیده ایه ممکنه تو زندگی هدفای کوچیک و بزرگی داشته باشی ممکنه آرزوهای کوچیک و بزرگی داشته باشی همینطور ممکنه به هیچکدوم ازین هدفا و آرزوها نرسی و کلی سختی بکشی ولی باید باهاش کنار بیای ، ممکنه این سرنوشتت باشه یه فن فیک مخ...