د.ا.ن هری:
سرمو تکون دادم تا فکرای منفی رو بندازم بیرون. من باید مثبت فکر کنم. سوییچ و برداشتم و از خونه زدم بیرون تا دوباره برم بیمارستان. وقتی رسیدم به بیمارستان سلنا توی اتاق تی نشسته بود.
هری: سلام
و رفتم رو صندلی بغل سل نشستم. من ازش خوشم میاد.
سل: سلام.
هری: دکترش چی گفت؟
سل: گف....وضعش.....تغییری نکرده😔
هری: میشه ازت یه خواهشی بکنم؟
سل: حتما. هر چی.
هری: میشه...عامم...من و تیلورو...
سل: من الان میرم تا راحت باشی
و با اینکه چشاش سرخ بودن و صورتش گرفته بود یه لبخند زد تا نشون بده ناراحت نشده. اون خیلی مهربونه و اصلا اون چیزی که کندال میگه نیست.
هری: ممنون
سل: جاستین رفت دستشویی اومد میگم بریم.
سرمو تکون دادم و به تی که رو تخت خوابیده بود و منظم از توی دستگاه تنفس نفس میکشید نگا کردم.
جاستین درو باز کرد و اومد تو.
حاس: هی هز
هز: های
سل: میشه بریم جاستین؟
جاس: حتما بیبی
سل: فعلا
هری: بای.
بعد با جاستین رفتن بیرون.
دوباره نگاهمو انداختم به تیلور.
هری: کی میخوای برگردی؟ دلم برای لبخند زدنت تنگ شده. کی میخوای دوباره با چشای ابیت دیدم بزنی و خودتو بزنی به اون راه. کی دوباره میخوای به غذام ناخونک بزنی؟ کی دوباره میخوای سر به سرم بزاری؟ کی دوباره میخوای دستم بندازی و بخندی؟
اصن نفهمیدم دوباره صورتم خیس خیس شده. یه دستمال از رو میز برداشتم و اشکامو پاک کردم. گوشیم توی جیبم شرو کرد به ویبره رفتن.
هری: الان برمیگردم پیشت
رو دست تیلور یه بوس زدم و گوشیمو برداشتم. عالیه باربارا
هری: سلام
باربی: سلام. خوبی؟
هری: مرسی. کاری داشتی؟
باربی: وقتت خالیه بریم بیرون؟
هری: اوه نه من اومدم بیمارستان پیش تیلور
باربی: تیلور؟ همونی که ماشین زد بهش؟
هری: عاره.
باربی: میشه منم بیام؟ میخوام ببینمت.
هری: بیا. بیمارستان.......
باربی: زودی میام. باای
هری: بای.
اصن حوصلشو ندارم ولی مجبورم تحملش کنم چون اونم الان خیلی افسرده شده.
هری: ببخشید تی. قول میدم زود ردش کنم باز تنها باشیم.
بعد چن دیقه باربی اومد و دوید بغلم کرد.
باربارا: یه هفته ای میشه ندیدمت. دلم برات تنگ شده بود.
هری: اوه.
فقط تونستم همینو بگم.
باربارا از تو بغلم اومد بیرون و یه نگا به تی کرد و نفس بند اومد.
باربی: اون....اون.....بهوش...نیومده؟؟؟
هز: عاره😔
باربی؟ چرا؟!
هز: اون....رفته...تو...کما😔
باربی: من واقعا متاسفم
هری: بیا بشین.
با هم نشستیم رو صندلی باربارا به تی نگا میکرد.
دست تیلورو گرفتم و اروم با انگشتام نوازششون کردم. میدونم اون الان از اینکه باربی اینجاس عصبانی شده ولی نمیتونه نشون بده.
باربی: میشه یه دیقه بیریم بیرون؟
هری: عاره.
با هم بلند شدیم.
خم شدم سمت تیلور و جوری که باربی بتونه ببینه و بشنوه
هری: الان برمیگردم
و پایین لبشو بوس کردم.
هری: بریم.
با هم رفتیم بیرون.
باربی: دنی دوباره میخواد دوست شیم
هری: و تو هم قبول میکنی؟
باربی: نمیدونم
هری: اوه اون با تو دوست بود ولی دخترای دیگه رو به فاک میداد و با چن نفر قرار میزاشت.
باربی: اون میگه پشیمونه.
هری: و تو هم باور میکنی؟
من چرا دارم واسه باربارا حرص میخورم وقتی خودم کلی مشکل دارم؟
باربی: من خب امیدمو از یکی از دست دادم. پ بهتره برگردم با دنیل تا ببینم اونم مثه اون یکی عوض شده یا نه، البته از راه خوب نه مث اون فرد.
هز:اون کی عه؟
باربی: تو نمیشناسیش.
هری: اوه.
باربی: میتونم یه شانس بهش بدم نه؟
هری: عاره میتونی.
باربی: مرسی که راهنماییم کردی. من برم تا تو تنها باشی. بای
و برام با دست بوس فرستاد
هری: بای.
برگشتم تو اتاق که دکترم با من اومد داخل.
انگار ما نباید دو دیقه تنها باشیم😒
رفتم بغل تیلور نشستم.
هری: اشکال داره دستشو بگیرم؟
دکتر: نه
دست تیلورو گرفتم و دکتر وضعیت تیلورو چک کرد و یه امپول زد تو سرمش.
هری: وضعیت چطوره؟
دکتر: از صبح بهتره. فک کنم وقتایی که شما اینجا هستید حالش رو به بهبودی میره. بیشتر به دیدنش بیاید با اینکه همیشه اینجایید.
هری: ممنون.
دکتر از اتاق رفت بیرون و من شرو کردم مثل همیشه زیر لب واسه تی اهنگهای مورد علاقشو خوندن
YOU ARE READING
Alone
Fanfiction زندگی چیز عجیب و پیچیده ایه ممکنه تو زندگی هدفای کوچیک و بزرگی داشته باشی ممکنه آرزوهای کوچیک و بزرگی داشته باشی همینطور ممکنه به هیچکدوم ازین هدفا و آرزوها نرسی و کلی سختی بکشی ولی باید باهاش کنار بیای ، ممکنه این سرنوشتت باشه یه فن فیک مخ...