د.ا.ن سلنا:
کل راه توی سکوت گذشت تا رسیدیم به خونم. جاس اولش از خونه در و داغونم تعجب کرد ولی بعد خودشو زد به اون راه. رفتیم توی اسانسور و دکمه طبقه سومو زدم و سرمو به دیواره اسانسور تکیه دادم و چشامو بستم. فقط یه اتفاق دیگع کافی بود تا بترکم. رسیدیم به طبقه و من در خونه رو باز کردم. اومدم برم تو که سر و کله تیمی پیدا شد. و اینم سومی
تیمی:به به ببین کی اینجاس. مشتری جدید
یه پوزخند مسخره هم زده بود
سل:تو یکی بهتره دهنتو ببندی و اینقد...
جاس دستشو گذاشت روی دهنمو بلندم کرد و بردم توی خونه و منو گذاشت رو زمین. لباسمو که یکم کج شده بود صاف کردم و برگشتم سمت خونه ولی با وضع خونه دهنم وا موند. خونم داغون بود. برگشتم طرف جاس
سل:اممم😁
جاس:اشکال نداره
و رفت روی مبل دراز کشید و چشماشو بستو و دستشو گذاشت رو سرش
اخی حتما اونم سرش درد میکنه
سل:من میرم حموم توعم خواستی فیلم ببین
جاس:باشه
رفتم حموم و یه دوش اب سرد گرفتم بعدشم یه تیشرت و شلوارک پوشیدم و اومدم پیش جاس
سل:اگه میخوای برو لباساتو عوض کن
جاس:نمیدونستم لباس مردونه هم داری
سل:مردونه ندارم ولی زنونه که دارم😂
جاس:تلافی میکنی😒
سل:عاره😏
و بعدم با هم فیلم دیدیم و منم پیتزا سفارش دادم و با هم شام خوردیم و جاس رفت. پوفف چه قد اتفاق توی یه روز افتاد. رفتم توی تخت و سعی کردم به اینکه برای کالج و اون دروغ چه گوهی بخورم فک نکنم تا بخوابم
YOU ARE READING
Alone
Fanfiction زندگی چیز عجیب و پیچیده ایه ممکنه تو زندگی هدفای کوچیک و بزرگی داشته باشی ممکنه آرزوهای کوچیک و بزرگی داشته باشی همینطور ممکنه به هیچکدوم ازین هدفا و آرزوها نرسی و کلی سختی بکشی ولی باید باهاش کنار بیای ، ممکنه این سرنوشتت باشه یه فن فیک مخ...