د.ا.ن تیلور:
از ماشین پیادم کردن و بلندم کردن.
پارک؟!
چه قد اشناس؟
پشت یه بوته بزرگ یه صندلی گذاشته بودن.
نشوندنم رو صندلی و دستا و پاهامو بستن.
تی: ولم کنید عاشغالی عنتر.
پسره: ساکت شو خوشگله.
بعد یه دستمال پارچه ای بستن جلو دهنم. فاک
پسره: فقط به اون قسمت نگاه کن.
بعد یه قسمت که پر گل رز رنگی بود اشاره کرد.
این قسمت چه قد اشناس
یکم به مخ مبارکم فشار اوردم و دنبال این گشتم که کی اینجا بودم.[فلش بک]
(اینجا تی ۱۲ هز ۱۳ سالشه)
تی: مام من میرم پیش گلای رز.
ماما سوییفت: فقط گم نشی.
سرمو تکون دادم و دوییدم سمت گلای رز.
دستمو بردم سمت یکیش و بوش کردم. بوش عالیه.
داشتم با عشق بو میکردم که یهو یکی خورد بهم و با جیغ پخش زمین شدم.
تی: هییی. چه مرگته؟
هری: ببخشید.داشتم از دست گربه فرار میکردم.
بعد دستشو دراز کرد تا بلندم کنه.
دستشو زدم کنار و بلند شدم و خودمو تکون دادم.
هری: لعنتی داره میاد.
دیدم داره به مردیث که داره تندی میاد سمتمون نگاه میکنه.
یهو زدم زیر خنده.
هری: چرا میخندی؟
تی: تو....از...گربه...من...میترسی؟
هری: اون گربع توعه؟
و به مردیث اشاره کرد.
کلمو به نشونه عاره تکون دادم.
هری: مثه خودت کنس
تی: تو الاااان چی گفتییی؟😡
هری: گفتم مثه خودت کنس😈😏
تی: الان حسابتو میرسم.
بعد دوییدم دنبالش.
اونم شرو کرد دوییدن و فرار کرد.
اینقد دنبال هم دوییدیم که خسته شد و منم تیشرتشو گرفتم.
تی:گر...فت...مت
هری:لعنتی...خیلی...تند...میدویی
تی:میدونم.
بعد افتادیم رو چمنا.
بعد چن دیقه که نفسامون دوباره عادی شد برگشتیم به هم نگاه کردیم.
هری: اسمت چیه؟
تی: تیلور.
هری: منم هری عم.
تی: تو اهل لندنی؟
هری:اوهوم.
تی:اونجا چجوریه؟
هری: عالیه. خیلی جای قشنگی عه. از خانوادت بگو.
تی:خب من با مامان و بابام توی اینجا از بچگیم زندگی میکنیم. دوتا گربع دارم😈
مردیث همینی که دیدیش و اولویا که پیش مامان و بابامه.
هری: منم با مامان و بابام ۲ ساله اومدیم اینجا. و هیچی حیون خونگی ندارم مخصوصا گربه چون ازشون بدم میاد.
تی:ولی من عاشق گربه هام.
هری:من ازشون متنفرم.
تی: ساعت چنده؟
هز به ساعت مچیش نگاه کرد.
هری: ۷ بعد از ظهر
از جام پریدم.
تی: شعت. ما الان کجای پارکیم؟
هری با خیال راحت شونه هاشو انداخت بالا.
تی: من به مامانم قول دادم زود برم پیششون.تو مگه نباید بری پیش مامان بابات؟
هری: من از خونه زدم بیرون.
تی:چی؟ چرا؟
هری: مامان بابام دعواشون شد منم حوصله دعوا نداشتم اومدم بیرون. دیدم پارک نزدیک خونمون اومدم توش.
تی: اوه.
براش ناراحت شدم
تی: میتونی کمکک کنی مامان بابامو پیدا کنم؟
هری: اگه بتونم چرا که نه.
بعد از جاش بلند شد و وایستاد.
دستشو دراز کرد تا بگیرمش و بلند شم.
ایندفه دستشو گرفتم و بلند شدم و اون لبخند زد. منم جوابشو با لبخند دادم.
هری: دستمو بگیر
دستشو گرفتم و باهم شرو کردیم راه رفتن.
هری: چرا گربه دوس داری؟
تی: چون اونا بامزن. تو چرا بدت میاد؟
هری: نمیدونم همینجوری بدم میاد ازشون.
تی: خونتون نزدیک پارکه؟
هری: عاره.
تی: خونه ماعم نزدیک اینجاس. اگه بتونی بیای وقتتو با گربه هام بگذرونی ازشون خوشت میاد.
هری: فک نکنم خوشم بیاد.
تی: گفتم که اونا بامزن.
هری شونه هاشو انداخت پایین و زمینو نگاه کرد.
هری: رسیدیم.
بعد جلومو نگاه کردم که گلای رزو دیدم و اونور مامانم داشت دنبالم میگشت.
منو که دید دویید سمتم.
ماما سوییفت: تی تو کجا بودی؟ این پسره اذیتت کرد؟
بعد محکم بغلم کرد. منم بغلش کردم.
تی: داشتم با هری بازی میکردم که راهمو گم کردم. اون کمکم کرد دباره برگردم.
ماما سوییفت: مرسی(با هزع)
هری با خجالت سرشو انداخت پایین.
ماما سوییفت: بیا بریم بابا نگرانه.
تی: الان با هز خداحافظی کنم.
ماما سوییفت: زود.
سرمو تکون دادم و برگشتم سمت هز که دیدم مردیث داره خودشو میماله به پای هری و اونم داره نگاش میکنه.
تی: ببخشید
مردیثو برداشتم.
تی: من دارم میرم. از اشنایی باهات خشحال شدم.😊
هری: بای
یکم به هم نگا کردیم و بعد همو بغل کردیم.
دستمو تکون دادم و با مردیث رفتیم سمت ماما و پاپا.[پایان فلش بک]
پسره: خوشگله کجایی؟
بهش نگا کردم.
پسره: عشقت اومد.
برگشتم به سمتی که داشت نگاه میکرد.
دیدم هز دویید رفت سمت گلای رز. با یه حالت گیجی به گلا نگاه کرد.
پسرع: خب ما کلی کار داریم انجام بدیم.
بعد از با دوستای اوسکولش از پشت رفتن سمت یکی.
اون....اون....
بعد باهم رفتن سمت هری
YOU ARE READING
Alone
Fanfiction زندگی چیز عجیب و پیچیده ایه ممکنه تو زندگی هدفای کوچیک و بزرگی داشته باشی ممکنه آرزوهای کوچیک و بزرگی داشته باشی همینطور ممکنه به هیچکدوم ازین هدفا و آرزوها نرسی و کلی سختی بکشی ولی باید باهاش کنار بیای ، ممکنه این سرنوشتت باشه یه فن فیک مخ...