د.ا.ن تیلور:
خب ، پارتی دیشب خیلی خوش گذشت ، سلنا هم دختر خوبیه ، امروز کالج نداریم پس تصمیم گرفتم زنگ بزنم ببینم کدوم یکی از بچه ها میان بریم کافی شاپ ، دوس داشتم صبحونه رو اونجا بخورم
قرار شد من با ماشینم برم دنبال لویی ، لویی همیشه همه جا میاد و پایَس ، بعدشم میریم دنبال آریانا ؛ زین و جیجی هم خودشون میان.
صبونه رو اونجا خوردیم و کلی گفتیم و خندیدیم ، پول صبحونه رو حساب کردم و آریانا رو رسوندم دم خونشون ، لویی گفت بیرون یکم کار داره پس خودش میره
...ساعت ۶:۳۰-پارتی...
پارتی امشب خونه لویی بود ، یه تیپ هری کُش زدم و رفتم ، هی ! فکر کنم زود اومدم ، اینجا هنوز خلوطه
لویی : هی تیلور
تیلور : سلام لو
لو : بازم زود اومدی که
تیلور(با لحن شوخی): اگه ناراحتی میرم
لویی : نه بابا ، خوبه که زود اومدی
بعد نیم ساعت تقریبا شلوغ شد ، جیجی و زین و آریانا اومده بودن و سلناعم اومد ، جاستین و کندالم که نبودن ، و هری ! اونم نبود
اکیپ ما وسط بود و بجای این که برقصیم دیوونه بازی درمیاوردیم و میخندیدیم
عه هری اومد ، وایسا ببینم اون کیه پشتش ؟! اومدن پیش ما
هری : سلام گایز ، این بارباراس
دختره یه لبخند زد
ینی...ینی اون دختره...اه
اون لعنتی کیه ؟!
بقیه شبو رو یه مبل لم دادمو از شیشه وودکا میخوردم و همش با خودم کلنجار میرفتم که اون دوس دختر هری نیست ، لویی اومد کنارم نشست
لویی : هی تیلور ، چیزی شده ؟ خوبی ؟!
تیلور(با صدای بلند):چرا باید بَد باشم ؟؟
لویی : اوه ! اممم، هیچی
تیلور : لویی ! ببخشید من منظوری نداشتم
لویی یه لبخند کیوت زدو و دستشو انداخت دور گردنم بعدم یکی صداش کردو رفت
هه نیگا کن دختره چقد خودشو میچسبونه به هری
اه اصن به من چه ؟!
من امشب چم شده ؟؟
اره هری خوشتیپه ولی الان با باربارا جونشه
عه بالاخره لیام تشریف اوردن...
****************************
چطور بود؟:)
YOU ARE READING
Alone
Fanfiction زندگی چیز عجیب و پیچیده ایه ممکنه تو زندگی هدفای کوچیک و بزرگی داشته باشی ممکنه آرزوهای کوچیک و بزرگی داشته باشی همینطور ممکنه به هیچکدوم ازین هدفا و آرزوها نرسی و کلی سختی بکشی ولی باید باهاش کنار بیای ، ممکنه این سرنوشتت باشه یه فن فیک مخ...