د.ا.ن هری:
باربارا: هی اون که از دست من ناراحت نیست؟
هری: اتفاقاً تو مشکل اصلی عی
باربی:چی؟
هری:تییییی
دویدم برم دنبالش ولی لعنتی اون همیشه باید تند بدوئه؟ سری درو باز کرد و از پارتی پرید بیرون.
هری:تیلور صب کن.
به حرفم توجه نکرد و پرید توی خیابون و...........
د.ا.ن سلنا:
من روی جاستین بودم و داشتیم همو بوس میکردیم که یکی دری که ازش اومدیم تو رو باز کرد. سری به حالت نرمال برگشتیم.
کارا:سلنا.....دوستت....
سل: چی شده کارا؟ کدوم دوستم؟
کارا:تیل..تیلور
سلنا:تیلور چی؟
جاس:زود باش حرف بزن دیگه
کارا:اون....ماشین....زد..بهش
سل و جاس: چییی؟!!
سری دویدم سمت در و کارا رو هل دادم کنار و از پله ها رفتیم پایین تا رسیدم به هال این خونه بزرگ. دی جی اهنگو قط نکرده بود و یه سری نگران بودن و یه سری به تخمشونم نبود. از در خونه پریدم بیرون که دیدم تیلور افتاده رو زمین و هری بالا سرش نشسته.
عاریانا گریه میگرد و نایل بغلش کرده بود. لویی داشت با تلفن هی زنگ میزد. لیام به این طرف و اون طرف راه میرفت انگار داشت دیوونه میشد. زین و جیجی همو بغل کرده بودن تا اروم باشن.
رفتم سمت تیلور.
سل:اینجا.....چی....شده؟
هری هیچی نگفت و داشت به تی نگا میکرد که از سرش خون میومد.
زین: پس آمبولانس کوفتی چی شد؟(با داد)
لویی: داره میاد.
سل:راننده کوفتی کو؟
به قدری داد زدم که گلوم درد گرفت.
نایل: اون در رفته.
جاس: در رفت؟! به همین راحتی؟!
از کنار تی رفتم اونور و پریدم بغل جاستین و شرو کردم به گریه کردن. چرا تیلور؟ چرا؟
با صدا اژیر آمبولانس از توی بغل جاس اومدم بیرون. اونا سری تیلورو گذاشتن رو برانکادر و بردنش تو ماشین. اینکارا خیلی طول میکشه ولی همه چی الان داره زود میگذره. هری عم با تیلور رفت و مارو تنها گذاشت.
سل: میخوام برم خونه.
جاس:بیا با ماشین بریم.
سل:نه. میخوام پیاده و تنها برم.
روی کلمه تنها تاکید کردم.
بعد شرو کردم به راه رفتن. نمیتونم باور کنم این اتفاق برای تیلور افتاده.د.ا.ن هری:
پرستار: اقا همسرتون توی وضعیت وخیمی هستن.
هه همسر؟!
بعد به تی خون و سرم وصل کردن و شرو کردن روش کارای پزشکی انجام دادن.
نشستم بغل تیلور و دستای سردشو توی دستم گرفتم.
من آدمی نبودم که به این زودی اشکم دراد و گریه کنم
ولی..این فرق داشت
نمیتونستم خودمو کنترل کنم و اشکام میریخت
اگه تی دیگه چشماشو باز نکنه چی؟
اگه دیگه نتونم چشمای آبیشو ببینم چی؟
هری: خواهش میکنم نرو. قول میدم تا اخر عمرم فقط تو رو ببوسم. قول میدم فقط با تو برقصم. قول میدم به هیچ زنی جز تو نگم دوست دارم. قول میدم هر شب قبل خواب بهت بگم دوست دارم. چیزی رو که تا الان طولش دادم و هر شب و هر شب تکرار کنم. چیزی که مطمئنم دوس داشتی بشنویش و منم باید میگفتمش. قول میدم نزارم یه لحظه احساس تنهایی کنی. دیگه نمیزارم تو زندگیت سختی بکشی. با هر کسی تو بگی حرف بزنم و با هرکی تو بگی حرف نزن حرف نزنم. از ادمی که تو ازش بدت میاد بدم میاد. همه اینارو بهت قول میدم فقط برگرد.
دوباره اون صحنه لعنتی تصادف اومد توی ذهنم.
«هری: تیلور وایسا.
تی به حرفم گوش نکرد و رفتم توی خیابون که یه صدای بوق ماشین اومد و محکم کوبید به تیلور.
هری: نههههههه تیلوررر
پریدم توی خیابون و رفتم بالا سر تیلور
صدای لاستیکای ماشین که رو خیابون کشیده میشدن نشون دهنده فرار راننده بود.
باربی: هز.
هری: برو به بقیه بگو بیان اینجا.
به قدری اینو بلند گفتم کع با اینکه پشتم به بارباراس ولی میتونم بفهمم از جاش پرید.»
در امبولانس باز شد و تیلورو بردن ازش بیرون. منم سری پریدم بیرون و بغل تخت تی راه میرفتم.
هری: تو باید خوب شی. باید خوب شی تا من بتونم تمام ارزوهاتو براورده کنم.
بعد تیلورو بردن توی اتاق عمل و من پشت در توی سالن انتظار انتظار کشیدم...
YOU ARE READING
Alone
Fanfiction زندگی چیز عجیب و پیچیده ایه ممکنه تو زندگی هدفای کوچیک و بزرگی داشته باشی ممکنه آرزوهای کوچیک و بزرگی داشته باشی همینطور ممکنه به هیچکدوم ازین هدفا و آرزوها نرسی و کلی سختی بکشی ولی باید باهاش کنار بیای ، ممکنه این سرنوشتت باشه یه فن فیک مخ...