د.ا.ن تیلور:
فقط چند قدم از بار دور شده
بودم که چند نفر اومدن جلوم
قیافه هاشون خیلی آشنا بود
انگار قبلا....اینا..اینا همونایین
که یه بار میخواستن منو بدزدن و
بعد لیام اومد نجاتم داد
-داشتی جایی میرفتی خانم کوچولو؟
-اینبار دیگه اون آقا سوپر منه نیست که نجاتت بده!
دو نفرشون اینارو بهم گفتن و اومدن منو گرفتن و انداختن تو ماشین لعنتیشون
این دور و بر هیچکس نیست بهم کمک کنه! چی میشد اگه مثل اون دفعه لیام میومد کمکم؟!
من همیشه باید اینقد بدشانس باشم!
دور دهنم یه دستمال بستن و صدای جیغایی که میزدم خفه شد
کدوم گوری میبرن منو؟
هری...با اینکه خیلی ازش عصبانیم و اون بازم برگشت پیش باربارا
ولی..نمیخوام بلایی سرش بیاد...
من یه احمقم!
آره ؛ هستم!
دهنم که بسته بود و فقط داشتم بی صدا اشک میریختم و به احمق بودنم فکر
میکردم
الان که هری داره با باربارا میرقصه
من تو این ماشین لعنتی که نمیدونم
کجا میره نشستم و دارم گریه میکنم
اوه عالیه!
..
د.ا.ن هری:
باربارا بالاخره دست از سر من برداشت و رفت نشست
فقط میخوام زودتر از دستش خلاص شم و برگردم تو خونه پیش تی
اگه الان بیدار شده باشه چی؟
شت! باید یه یادداشت براش میزاشتم
حتما الان کلی نگران شده
باربی:هرولد؟! بیا ویسکی بزن!!
اون لعنتی اینقد مسته که حتی فعل جمله هاهم نمیتونه درست بگه
اصن...اصن کی بهش اجازه داده بهم بگه هرولد؟
من فقط هرولد گفتنای تیلورو دوست دارم
اونجوری که خیلی کیوت میگه هرولد...
باید از این خراب شده برم
باید برگردم پیش تی
از اولشم نباید میومدم اینجا
خواستم برم سمت در خروج و تقریبا نصف راه هم رفتم که باربی اومد و جلوم ظاهر شد
فاک!
باربی:هز..میخوای..اینجا تنهام بزاری؟
آره دقیقا میخوام همینکارو کنم هرزه
هز:من..عجله..دارم باید برم...
اینو گفتم و تقریبا دویدم سمت در
رفتم سمت ماشینم
اه !
ماشینی که پشت ماشین من پارک کردا خیلی چسبونده به ماشین من و نمیتونم ماشینمو تکون بدم
رفتم ببینم رانندش توش هست یا نه
این ماشین...
آشناس
این....این..ماشین تیلوره!!!
پلاک ماشینو نگاه کردم تا مطمئن شم خودشه
آره...لعنتی...خودشه
اون ینی اینجاس؟
برگشتم توی بار و با چشمام دنبال تی گشتم ولی هیجا نبود.
دوباره اومدم بیرون و گوشیمو در اوردم تا بهش زنگ بزنم که دیدم دوتا اس ازش دارم.
*هرولد من دارم میرم بیرون اومدی نبودم نگران نشو^^*
*اگه میخوای زنده ببینیش بهتره بیای به پارکی که اولین بار دیدیش*
YOU ARE READING
Alone
Fanfiction زندگی چیز عجیب و پیچیده ایه ممکنه تو زندگی هدفای کوچیک و بزرگی داشته باشی ممکنه آرزوهای کوچیک و بزرگی داشته باشی همینطور ممکنه به هیچکدوم ازین هدفا و آرزوها نرسی و کلی سختی بکشی ولی باید باهاش کنار بیای ، ممکنه این سرنوشتت باشه یه فن فیک مخ...