د.ا.ن تیلور:
هری:تی؟
تی:هوم؟!
هری:یه چیزیو میدونستی؟
تی:امم..چیو؟
هری:اینکه..خ..خیلی..دوست دارم
تی:منم همینطور...هرولد
هری:هرولد؟😂
تی:آره
هری سرشو آورد نزدیکم
و لباشو آروم گذاشت رو لبام
همراهیش کردم و بعد چند ثانیه...
هری:آخخ!!
خندیدم و فرار کردم
لبشو محکم گاز گرفتم
خب حق داشت دردش بیاد،وسط اون بوسه نرم یه گاز اینجوری درد داره!😂
هری:تی،میکشمتتت!!
صدای هریو از پشت سرم میشنیدم
میدویدم و میخندیدم
اینقد دویده بودم به نفس نفس زدن افتادم
آخرشم به همون کاناپه ها رسیدم(گاییدن با این کاناپهها😐😂)
هریهم چند ثانیه بعد اومد
اونم نفس نفس میزد
هری(همراه با نفس نفس زدن):تی..خیلی..بدجنسی!
تی:میدونم..😂
هری کنارم نشست
منم سرمو گذاشتم رو شونههاش
چند دقیقه بعد
نایل و آری و زین و جیجی هم اومدن و ما مشغول حرف زدن شدیم...
..
د.ا.ن سلنا:
سل: بیا بریم پایین
جاس: باشه
جاستین تیشرتشو برداشت و پوشید و
بعد باهم رفتیم پایین.
وقتی رسیدیم پایین کارا و کندال داشتن حرف میزدن.
سل: کارااااا
کارا: سلنااااا
بعد پریدیم بغل هم
سل: از اخرین باری که اومدی دیدن تیلور ندیدمت
کارا: آره 2 هفته ای میشه
کندال: شما دوستای صمیمی هستین؟
سل: اوهوم
جاستین یه سرفه الکی کرد
و من و کارا بهش نگا کردیم ولی کندال نگاه نکرد..
جاس: سلنا بیا بریم پیش لویی.
سل:باشه. شما نمیاید؟
کارا: امم نه...ما...داشتیم حرف میزدیم.
سل:باشه پس فعلا
بعد با جاستین رفتیم.
جاس: الکی گفتم بریم پیش لویی.
سل:خب پس کجا میریم؟
هنوز بخاطر مستی یکم کج راه میرفتم.
جاس: بریم خونه؟
سل:باشه فقط تیلورو ببینم و ازش خداحافظی کنم.
جاس: امم ولی کجان؟
سل:نمیدونم، بریم از یکی بپرسیم.
باهم رفتیم تا یه فرد آشنا پیدا کنیم و ازش بپرسیم
جاس: لیام میدونی تی کجاس؟
لی: امم آخرین بار دیدم داشتن با هری میرقصیدن،چطور؟
سل: میخواستم ازش خداحافظی کنم.
لی: اوه میرید؟ میشه منم برسونید؟
جاس: آره بزن بریم.
با هم رفتیم بیرون و سوار ماشین جاس شدیم و من جلو نشستم.
جاس: لاو کمربندتو ببند
چرخیدم سمت جاستین و بهش یه لبخند زدم و کمربندمو بستم.
از توی اینه دیدم لیام داره آروم میخنده
سل:هی!به چی میخندی؟
لیام:هیچی😂
با اینکه لیام الان منو نمیبینه ولی بهش چشم غره رفتم
لیامو رسوندیم دم خونش
و بعد جاستین رفت سمت خونه خودش.
تو راه چشامو بستم و خوابم برد...
با گاز گرفتن لب پایینم از خواب بیدار شدم که دیدم جاستین جلوم وایستاده.
جاس: بیدارشو خوشگله. رسیدیم
سل: چه زود!
جاستین یه خنده نخودی کرد
و درو باز کرد تا پیاده شه.
منم پیاده شدم و رفتیم سمت خونه.
جاس درو باز کرد و رفتیم تو. درو که بست منو چسبوند به دیوار و شرو کرد به بوسیدنم منم همراهیش کردم.
بعد یه بوسه طولانی بالاخره همو ول کردیم.
جاس:تخت....یا...مبل؟
سل: تخت
YOU ARE READING
Alone
Fanfiction زندگی چیز عجیب و پیچیده ایه ممکنه تو زندگی هدفای کوچیک و بزرگی داشته باشی ممکنه آرزوهای کوچیک و بزرگی داشته باشی همینطور ممکنه به هیچکدوم ازین هدفا و آرزوها نرسی و کلی سختی بکشی ولی باید باهاش کنار بیای ، ممکنه این سرنوشتت باشه یه فن فیک مخ...